باشگاه نویسندگی؛

۰۲/۰۸/۰۱

۲۴۸ کلمه

زهره غلامنژاد

برمی‌گردم و به خودم در آینه نگاه می‌کنم. خنجری بزرگ در قلبم است. مدت‌هاست که آن‌جاست. نفس که می‌کشم خون پمپاژ می‌شود و کمی روی سینه‌ی لباسم قرمز می‌شود، لباس قرمزی که به تن دارم قبلاً این رنگی نبود، کمی دور خودم می‌چرخم و به خودم در آینه نگاه می‌کنم، به قطره‌های سرخی که از پیرهنم چمه می‌کند، به دسته طلایب خنجر روی سینه‌ام. از روی میز، دستمال سفید کوچکی برمی‌دارم و دسته‌ی خنجر را تمیز می‌کنم. شال باند حریر را روب شانه‌ام می‌کشم و از خانه خارج می‌شوم. چند نفری مثل من با کاردهای ریز و درشت در تن‌شان راه می‌روند. در صف نانوایی سه نفر خنجری روی کمرشان دارند. به دختر جوانی که کنارم روی صندلی پارک نشسته‌است نگاه می‌کنم. خنجرش شبیه مال من است. سزش را بالا گرفته و موهای بلندش را دور انگشت تاب می‌دهد. نگاهش می‌کنم و احساس می‌کنم تنها نیستم. کلمات چاقوهای درون من‌اند. آن زمانی که احساس می‌کنم هیچ چیز امان‌نامه‌ام از زندگی را امضا نمی‌کند، خنجر را از قلبم بیرون می‌کشم و پایین برگه را انگشت می‌زنم و برش می‌گردانم درون همان حفره‌ای که ساخته، وقتی که همه‌چیز عادی‌است، دردی درون تنم می‌پیچد و می‌فهمم کلمات بار دیگر قلبم را سوراخ کرده‌اند. خاطرات کلمه‌اند و هر بار مرورشان چاقوی درون قلبم را می‌چرخاند. جهان کلمه‌است. شبیه کاردهای کوتاه و بلند. کاردهای باریک و قطور. جهان یک‌پارچه کلمه است. چطور است که هربار وقتی شبیه به یک کلاغ پیر و خسته‌ام، خودم را بین کلمات یک داستان پیدا می‌کنم؟

       از عصر های خانه گفته بودم؟ آنجا عصر که می شد بعد از ظهر و بعد از صبح ها ،آسمان رنگ شب می گرفت تصویر مالِ آن زمانی است که سهم آسمان حیاط زیر سقف آهنی قایم نشده بود؛ بارانِ ابرها می بارید و من قطره شماری بودم زیر پنجره یا کنار گلدان های پیچکِ روی پله...

پنجره خانه به حیاط که باز می شد؛ عطر قرمه سبزیِ مامانبزرگ به همراهی باران حواس مرا پرت میکرد لب پشت بام و کبوتری می شد در دور دست ها.

شب ها که برق های مصنوعیِ خانه به یغما می رفت ، تولد من می شد و آنقدر شمع را فوت میکردم که همان یک شب یک دفعه چند سال بزرگتر می شدم ، با یک حساب سر انگشتی الان هزار و خورده ای سال دارم:)

حالا من عصر های زمستان خماری صد ساله ام که به دور از پله ها و پیچک ها افتاده ام.

باید آن عصر را با موهای فرِ خیس خورده ام قابی می کردم و کنار قابِ بیست سالگی ام به دیوار می زدم.

من حالا گمانم نیست که به آن روزگار برگردم، اما کبوتر های پر گرفته ام باز می‌گردند و میانه ی بالهایشان باران و پیچک و عطر قرمه سبزی را میان وعده ی روزم می کنند.

و من دوباره جان می گیرم و به آغوش می کشم کبوتر های تمام ناشدنی ام را ؛ من حالا باید برای کبوتر هایم شعر معشوقه هارا بخوانم و گاهی باید خوابشان کنم کبوتر هارا...

 

[ریحانه امین زاده]

 

بسم‌الله

نسترن فرخ‌نژاد- 691 کلمه- 4 مرداد- 8 محرم

امروز یک تجربه متفاوت بود! درواقع همه چیز این‌طور شروع شد، شب قبل توی آسانسور یادداشتی دیدم. دعوت‌نامه‌ای بود با دست خطی ساده که روی یک کاغذ آ۴ و با ماژیک آبی نوشته شده بود. ۳، ۴ خط اول شبیه تمام دعوت‌نامه‌های مرسوم بود. با همسرم نگاهی به هم کردیم، تند و با صدایی که شنیده می‌شد خواندیمش و به جمله آخر که رسید با هم جمله را خواندیم: "با حضور خود تسلای دل فرزندان فاطمه‌ باشیم." همین. حتی فاطمه‌اش "س" هم نداشت. همینقدر ساده، بی‌تکلف و مستقیم. ناخودآگاه گوشی را درآوردم و از رویش عکس گرفتم، انگار در همان لحظه خیلی زود تصمیم به رفتن گرفتم و برای اینکه واحدشان را یادم نرود از رویش عکس گرفتم. و حتی فکر نکردم که این کاغذ از بین‌ نمی‌رود و اگر واحد را فراموش هم بکنم مجددا موقع سوار شدن به آسانسور آن را می‌بینم. جمله آخر از یادم نمی‌رفت! با حضور خود تسلای... جمله آن‌قدر مطمئن بود که انگار صاحب‌مجلس به حضور این خانواده در مجلسش اطمینان کامل داشته باشد. به حضور این مادر و فرزندانش... درواقع انگار حضور آن‌ها قطعی بود و ما بودیم که ازمان خواسته شده بود برای تسلی برویم.از همسرم پرسیدم برای رفتن به روضه و این‌که اولین بار است به خانه همسایه می‌روم چه باید ببرم که هم اقتضای زمان را درنظر گرفته باشم و هم دست خالی نرفته باشم. چند گزینه را بررسی کردیم و رسیدیم به خرما. قرار شد دوبسته خرما بگیرم، مرتب توی ظرف بچینمشان و بعد با پودر گردو و نارگیل تزئینش کنم. همین کار را هم کردم و با وجود نگرانی‌هایم، خروجی آبرومندی شد.واحد روبه‌رویمان حاج‌خانمی زندگی می‌کند که معمولا تنهاست و فقط هرازگاهی دخترش سری به او می‌زند. فکر کردم اگر قرار است به روضه بروم بهتر است با او همراه شوم که اقلا در حد چندبار غذا گرفتن و دادن و سلام و علیک‌ می‌شناسمش.زنگ درشان را زدم و قرار گذاشتیم ساعت ۱۰ برویم. همسایه‌ی صاحب‌مجلس را اصلا نمی‌شناختم، حتی یک‌بار هم ندیده بودمش. چیزی که مرا به آن مجلس می‌برد جمله‌ی آخر او پای دعوت‌نامه ساده‌اش بود. جمله‌ای که بعد از آن، چندبار دیگر و پای چند دعوت‌نامه دیگر دیدمش، جمله‌ای که گویا خیلی مرسوم بود اما من تا آن زمان حتی اگر دیده بودمش، هیچ‌وقت به آن توجه نکرده بودم. اصلا انگار متوجهش نشده بودم.مجلس روضه دقیقا از همان مجالس ساده‌ای بود که اولش یکی از خانم‌های مسجد که از دوستان صاحب‌خانه بود شروع به خواندن سوره یس کرد و بعد هم یک خانم جلسه‌ای روضه خواند. از همان روضه‌های ساده قدیمی که هیچ شعر عجیبی ندارند و از هر تکلفی به دورند و توی آن جوری امام حسین را صدا می‌زنند که انگار با تک‌تکشان نسبت فامیلی نزدیک دارد. وقتی وارد مجلس شده بودیم ساعت دقیقا ۱۰ و ۵ دقیقه بود و هنوز بیشتر مهمان‌ها نیامده بودند. رفتیم بالای مجلس و حاج‌خانم روی مبل نشست و من هم چون از اکثر مهمان‌ها کم‌سن‌وسال‌تر به نظر می‌آمدم، از همان اولش روی زمین و پایین‌ پای حاج خانم نشستم‌. سمت راستم خالی بود. حتی با وجود پر شدن مجلس و نشستن خانمی در کنارم کماکان به اندازه یک نفر میان‌مان فاصله بود. فاصله‌ای که تا آخرش هم با وجود شلوغی راهروی خانه‌شان پر نشد... خانم‌جلسه‌ای می‌خواند و من بی آن‌که دقیق متوجه حرف‌هایش ‌بشوم اشک‌ می‌ریختم. مدام یاد جمله آخر دعوت‌نامه‌ می‌افتادم. از مرام و محبتشان دور است که کسی برایشان مجلسی بگیرد و آن‌ها حضور پیدا نکنند. می‌دانستم که هست، آن‌ هم با آن اطمینانی که صاحب‌خانه داشت. بارها شنیده و حتی دیده بودم که هیچ‌وقت کسی را شرمنده نمی‌کنند. به فاصله خالی نگاه می‌کردم و به حضور زنی به نام فاطمه(س) فکر می‌کردم. روضه تمام شد، چراغ‌ها روشن شد و من چشم از جای خالی کنارم برداشتم.حاج‌خانم هم صاحب‌خانه را نمی‌شناخت، انگار تازه به این ساختمان آمده بودند.از خانمی که کنارم نشسته بودم پرسیدم، به خانمی توی آشپزخانه اشاره کرد که تی‌شرتی مشکی پوشیده بود و شال ساده مشکی‌ای بر سرش انداخته بود. یادم افتاد توی ساختمان دیده بودمش، همانطور ساده، با مانتو و شلوار و شالی مشکی که بدون سخت‌گیری و راحت روی سرش انداخته بود.جلو رفتم، به او دست دادم، تشکر و خداحافظی کردم و به خانه برگشتم و ساعت‌ها به جای خالی کنارم فکر کردم...

زهرا رحیمی/۳۹۵کلمه_ ۲۳تیر

من خیلی به این فکر می کنم که اگر طراحی بدن انسان ها طور دیگری بود چه می شد؟ نه که بخواهم به ذات اقدس اله توهینی بکنم ها، فقط برایم سوالم است که چه شد که احسن الخالقین ترجیح دادند اول دماغ باشد بعد دهان؟ یا مثلا چه شد که در عین "فقدرها و سواها" تصمیم گرفتند یک "کُن" بگویند و کلی موی زائد در اقصی نقاط بدنمان "فَیَکون" شود؟
دیروز هم کودکی را در پارک دیدم که دنبال یک کلاغ کرده بود و کلاغ قصد کرده بود جای پرواز کردن مثل یک خرگوش روی زمین بجهد و اینگونه فرار کند، آهی کشیدم و گفتم خدایا نعمتت را به چه کسانی می دهی آخر؟ مثلا چه می شد این آپشن پرواز را به ما می دادی؟ خدا وکیلی با دو تا بال کاربردمان بیشتر  نبود؟ خودت هم می‌دانی که حداقل از این پرنده ها بیشتر آداب را رعایت می کردیم و مرکب و پنجره و لباس خلق الله را به گند نمی کشیدیم با این بهانه که خودش ریخت! ترافیک هم دور می‌زدیم و اینگونه کمتر گوشت مرده برادر مسبب ترافیکمان را سق می‌زدیم. سوخت کمتری هم مصرف می‌شد و دعای خیر محیط زیست و بیماران ریوی  و  مدیران مدیریت بحران هوای تهران پشت سرمان بود. قطع بی رویه درختان هم متوقف می‌شد و چه بسا رویکرد جنگل زایی جای جنگل زدایی را می‌گرفت چرا  که به هر حال آدم بالش که خسته شود دلش می خواهد روی یک شاخه درخت بنشیند و آوازی بخواند و تجدید قوایی انجام دهد تا بتواند پرواز کند. دلمان هم که می‌گرفت مثل فیلم خداوند لک لک ها را دوست دارد مستقیم پرواز می‌کردیم سوی آسمان و بال میزدیم و گریه می‌کردیم و  گله می‌‌کردیم که بارپروردگارا! یا قلبی که دادی را بگیر یا غمی که دارم را ببر. یا مثلا بالای سر کودک نوبالمان(=نوپا) پرواز می‌کردیم تا تابش خورشید بال های نازکش را نرنجاند و در دل می‌گفتیم یارب این نوگل خندان را به تو می‌سپارم. یا مثلا عاشق که می‌شدیم شب ها پرواز می‌کردیم تا ماه تا ما انعکاس مهتاب روی صورت معشوقه‌مان را ببینیم و او انعکاس مهتاب در حلقه اشک شوقمان از دیدنش را. یا مثلا تو در قرآنت می گفتی " اَلم نجعل له عینین؟ و لساناً و جناحین؟" و من زار زار می‌گریستم که ناسپاس! اگر بال داشتی هم خرطوم می‌خواستی! خاک برسرت که پروردگارت تو را شناخت تو را "کفور" خواند!...



 

در باب سکوت 

فاطیما 

۲۲۱ کلمه 

تیر ۱۴۰۲ 

باران می‌اید، چشم‌هایم را بسته‌ام و دستانم را باز کرده‌ام، زیر باران می‌چرخم، می‌چرخم تا خیس خیس بشوم. مدت‌هاست که واژه‌هایم از جنس سکوت هستند، مدت‌هاست ایستاده‌ام لب ساحل، زل زده‌ام به دریا، در تلاش برای جمع کردن تمام جسارت دنیا در خودم برای شیرجه زدن! 

و شنا کردن و رفتن و رفتن و رفتن، یک نفس .

نمی‌دانم از چه اما شدیداً خسته‌ام؛ دلم آغوشی گرم می‌خواهد، نه که نباشد، هست، اما دلم می‌خواهد جسمم را بشکافم و روحم را مثل کبوتری پر بدهم به آسمان و برود، و به آغوش گرم خدا برسد.

گفته بودم که مدت‌هاست که واژه‌هایم از جنس سکوت هستند؟

گویا هرآنچه در مغزم هست عقب‌نشینی کرده، سپر انداخته، نشسته‌است روی صندلی و پا روی پا انداخته تا بشنود هرآنچه مخاطب می‌گوید، گاهی بی‌قضاوت گوش می‌کند و گاهی جوابش را توی دلش می‌دهد، در هر دو صورت این لشکر نای پاسخ دادن‌های طویل به آدم‌های بی‌حوصله و کسانی که گوشِ گوش دادن ندارند اما زبانِ وراجی‌شان به‌سانِ شلنگ باغ دراز است را ندارد که ندارد…!! سکوت… واژه‌ی مقدسی است برایم، ایمنی‌بخش از برون‌داد هرآنچه که نباید، کم کننده‌ی التهاب مغز، خنک کننده موتورهای مخ، طلایی در برابر نقره‌ی سخن و مزایای دیگر. 

در ستایش سکوت همین بس که مولایمان فرمود : هنگامی که عقل به کمال رسید، کلام کوتاه گردد.

اذا تم العقل نقص الکلام.

همین.

قرار نبود نوشتن برای تو را کنار بگذارم. قرار نبود تعداد چین‌های کنار چشم راستت، خال‌های صورتت و صدایت را فراموش کنم، اما از آن روز که بین سنگ‌های سفید براق و صدای آدم‌ها رهایت کردم تا بلندتر از همیشه بپری خیلی نگذشته است و تو شبیه پر سفیدی که از تن یک‌مرغ دریایی رها شده، در آسمان چرخ می‌زنی و من به فرود آمدنت نگاه می‌کنم، چشم‌هایم را ریز می‌کنم، شقیقه‌هایم را فشار می‌دهم و پایم را پشت هم به زمین می‌کوبم تا تو را به یاد بیاورم.
تو از همه‌ی دیوارها بلندتر بودی. بالای آن سنگرهای بتنی ایستادی و با چشم‌هایی که رد خورشید داشت سر کشیدی تا ابرهای تاریک پس دیوار. تو امن‌ترین دیوار بودی که جای آجر به آجرش را پرهای سفید گرفته و من مثل بچه‌ها، دستم را باز کرده‌ام تا هیچ بادی به دیوار نرسد، که فرو نریزی، که پشتت سنگر بگیرم.
نه، نه! برای گفتن این حرف‌ها زود است. تو این‌جایی. هنوز این‌جایی. اگر سرم را بچرخانم می‌بینمت که پشت میز نشسته‌ای و به کارهایت می‌رسی. تو این‌جایی و من به نبودنت فکر می‌کنم، در نبودنت غرق می‌شوم، باور می‌کنم و خالی می‌شوم.
تمام می‌شود. یک روز ساعت‌های طولانی نگاهت می‌کنم، صورتت را حفظ می‌کنم و تو می‌روی. روی صندلی‌های فلزی می‌نشینم و به تابلوها و عددها نگاه می‌کنم و صدای شکافته شدن هوا را می‌شنوم. می‌شنوم که می‌روی.

 

حدود ۲۵۰ کلمه/زهرا رحیمی_متن اصلاح شده یادداشتی قدیمی است

کفش هایش را جفت کرد جلوی در. سرش را انداخت پایین و با قدم های کوتاه و سریع رفت داخل.
هنوز خیلی مانده بود تا اذان.
مستقیم به سمت محراب رفت و پیشانی اش را تکیه داد به لاجورد سرد آسمان.
انگشتش را روی گل کاشی گذاشت، امتداد ساقه را با انگشت دنبال کرد. پیچ خورد و آمد پایین تا رسید به مرغکی که روی ساقه نشسته.
آهی کشید و از روی دیوار محراب سر خورد و نشست روی سجاده امام جماعت.
مرغ کاشی بال هایش را جمع کرده بود، سرش رو به بالا بود و چشم سیاهش، انگار که قلم نقاش لحظه ای لرزیده باشد، مانند قطره اشکی به سمت نوکش مایل شده بود.
زانوانش را جمع کرد توی شکمش و دست هایش را گره کرد دورشان.سرما از کف سنگی مسجد تا استخوانش رفت.سرش را روی زانو گذاشت.
صدای هق هق گریه اش  در دایره گنبد مسجد می پیچید.
.
.

نفس هایش کم کم به حالت عادی بر میگشت.
آب بینی اش را با سر زانوی شلوارش پاک کرد.
سرش را بالا آورد و دختر بچه ای را دید که یواشکی از فاصله بین دیوار کوتاه و شیشه مات طبقه بالا  با تعجب او را نگاه می کند.
لبخند زد و برای دختر بچه دستی تکان داد.
دستش را به درخت کاشی تکیه داد و بلند شد و رفت تا کفش هایش را در جا کفشی بگذارد.
خادم مسجد مهتابی های را روشن کرد.
صدای موذن زاده باغ کاشی را پر کرد.
الله اکبر، الله اکبر
و خداست که بزرگ تر است.
از همه چیز.
از همه غم ها.

۲۸۱ کلمه، نرگس.

 

سلام،

این روزها احساس می‌کنم بیش‌تر از هر وقت دیگری دلتنگت هستم. البته، مطمئن نیستم، نمی‌دانم حالا دلتنگ‌ترم یا لحظه‌ی اول. 

.

یک جمله‌ای را قبل‌ترها شنیده بودم که هیچ وقت به درست بودن یا نبودنش فکر نکرده بودم. این که می‌گفتند خاک سرد است. من تا به آن موقع به هیچ خاکی آنقدر انس نداشتم که بدانم سرد است یا نه. من فقط دو خاک را می‌شناحتم، یکی خاک کربلا بود که هیچ سرد نبود، برعکس، گرما داشت. شبیه قلبی که بتپد، یا خونی که توی رگ‌هات جاری باشد و تو را سمت خودش بکشد. آن یکی هم، خاک شلمچه بود؛ خاکی که هنوز هم دستم بهش نرسیده، اما از همین فاصله هم میدانم شبیه دریاست. ولی نه یک دریای سرد، آخر خاکی که آن دو تا قامت عزیز را توی خودش حل کرده، مثل دریا، با خودش برده، چطور می‌تواند سرد باشد؟

برای همین نمیدانستم خاک واقعا سرد هست؟ تا وقتی که تو رفتی. خوابیدی زیر آن خاک، و من فهمیدم خاک سرد نیست. آن سنگ مرمر سنگین البته سرد بود، ولی خاک زیرش، آن گرما را میفرستاد سمت دستم و صورتم، گرمای حضور تو.

حالا من مطمئنم که خاک سرد نیست. به دست‌هام که نگاه می‌کنم و به روز اول خلقت فکر می‌کنم، بدون اینکه یادم بیاید، لحظه‌ای را تصور می‌کنم که خاک جان گرفت و شد آدم. فکر می‌کنم خاک هر کدام از ما از کجا آمد؟ یا اینکه مثلا شاید خاک دست‌ها را از یک جای متفاوتی برداشته‌اند، که این حس عجیب در دست‌ها جاری‌ست، و دست‌هام انقدر به خاک مشتاقند.

 

باید برای نامه‌هایم پایان مناسبی پیدا کنم؟ هموز بلد نیستم. فقط می‌دانم این یک نامه است برای تو، نامه‌ای نوشته شده با دست‌هایی دلتنگ خاک...

پانصدوخرده‌ای کلمه خط تیره سی خرداد هزاروچهارصدودو

نارین نوشته است:

مدت‌هاست که خیال می‌کنم دارم داستان یک رمان را پیش می‌برم که نقش اصلی آن هستم. شاید برای همین است که همیشه از روزهایی که سپری می‌کنم، ماجرایی برای تعریف‌کردن برای دیگران دارم. می‌توانم در لحظه روی موضوعات فیلتر بگذارم و داستان‌های شبیه به همِ روزهای زندگی‌ام را بیابم و ساعت‌ها برای گوش‌هایی که مفت گیر می‌آورم، حرف بزنم و حرف و حرف.
برای اینکه خودم را شخصیت یک رمان می‌بینم، حواسم را به جزئیات خودم و اطرافیان می‌دهم و ذره‌ذره را در خاطره‌ام نگه می‌دارم. هنوز آن روز را یادم هست که مثل یک سربازی که دارد از جنگ جهانی برمی‌گردد، خسته، سوار اتوبوس‌های قراضه‌ی راه دانشگاه-خانه بودم‌. همیشه صندلی آخر را انتخاب می‌کردم تا از آن بالا، همه را ببینم و داستان بسازم. یادم هست که ماجرای آن دخترک کلاس اولی که داشت با پدرش به خانه برمی‌گشت و پدر کیف صورتی دخترک را روی کت‌ش، روی شانه‌اش انداخته بود. خیالم داستانشان را تا رسیدن به خانه‌شان داشت می‌ساخت... پدر شنوای داستان‌های دخترش بود و قدم تند می‌کرد تا از این اتوبوس به آن‌هایی که در خط ویژه می‌روند، خودشان را برساند اما پاهای دختر هنوز برای گام‌های تند پدرانه کوچک بود. هنوز یادم هست که در همان اتوبوس، خانمی از مردمان افغان، رویش را با چادر کیپ گرفته بود... گونه‌های آفتاب‌سوخته‌اش از پایین‌تر، چشم‌هایش را نگه‌داشته بودند تا ترس و مظلومیتی که در نگاهش بود، نگذارد چشم‌هایش بیرون بریزد.
آن غروبِ در اتوبوس را مثل همین امروز به یاد دارم. امروزی که داشتم دانه‌دانه‌ی کفش‌های دخترهای نهمی را از زیر چشمم می‌گذراندم و خیال می‌کردم که صاحب کدام کفش، امروز روز خوبی دارد و کدام نه. اما در راه برگشت به خانه فقط در خودم غرق بودم. از صبح تا همان موقع را زیر و رو می‌کردم و آینده و گذشته را مثل یک پنبه‌زن از هم باز می‌کردم. توی خیابان زیر لب حساب و کتاب روز و ماه و سال داشتم و کار و کار و کار... داشتم می‌شمردم که چقدر پول می‌خواهم و برای چه می‌خواهم. از کجا می‌توانم پول جور کنم؟ از کسی قرض بگیرم، تا کی می‌توانم پولش را برگردانم؟ توی راه رسیدن به مترو زیر لب اعداد را می‌گفتم و افکارم را مرور می‌کردم. از جوابی که سحر به حرف‌های دیشب محبوبم داده‌بودم حلاجی را شروع کرده بودم و در کنارش به کتابی فکر می‌کردم که صبح، وقتی فالگوش اراجیف دو معلم ناعزیز در دفتر بودم، در گوشیِ کم‌شارژم می‌خواندم. کتابی درباره‌ی اینکه «چگونه کمال‌گرا نباشیم؟!». در آن گرما از کنار دکه‌ی روزنامه‌فروشی رد شدم و یاد دعوای درونی و کمی‌بیرونی‌ام با مامان افتادم. ایستادم و کمی از حسابِ ته‌کشیده‌ی بانکی‌ام را خرج مجله‌ی سودوکو کردم که مامان را سرگرم کند. 
باز دویدم و در راه حساب و کتابم را زیر لب گفتم.
خنده‌ات می‌آید از اینکه درباره‌ی چگونه کمالگرانبودن می‌خوانم؟ من هم. 
آخر مگر می‌شود؟ 
مگر می‌شود من بتوانم کمالگرایی‌ام را کنار بگذارم و به جای آنکه تصور کنم یک نویسنده چیره‌ذهنِ خوش‌قلمم و باید شاهکار بنویسم، این ترس را کنار بگذارم و فقط شروع به نوشتن کنم؟
اها. راستی! تمرکز!!! این موهبتِ فرّار زندگی‌ام را در همین کلمات هم می‌بینید. 
گمانم چوپان‌های کلمات بازیگوش، برای آن که دیگران را دور بزنند، برای نداشتن تمرکز و مهارت، اسم‌های جذاب خلق کردند برای بی‌تمرکزی‌ها... سیال ذهن، مکتب دادائیسم، فلان و بهمان. 
داشتم می‌گفتم... منِ پراکنده‌حالِ مضطربِ کمالگرا مگر می‌توانم فقط بنویسم؟ بدون آن که نویسنده‌ی خلاقی باشم؟ 
هوووف. نمی‌دانم... شاید شد... از کجا معلوم؟

 

ریحانه نوشت:

جنوب:

   جنوب، همیشه برای من اثری مبهم از یک دژ که سال ها پیش توسط هنرمندها ساخته

شده باشد است،چون فقط یک هنرمند می‌تواند همه‌ رنگ ها و موسیقی ها و افکار را اینقدر یک دست کنار هم بنشاند، درست مثل تابلو نقاشی ، البته به گمانم خیلی زیباترو گسترده تر از یک تابلو ؛ که از نگاهش سیر نمی شود انسان، چون تمام عناصر حیات یک موجود زنده ناطق را در خود جای داده و همواره می شود صدای نفس های گرمش را شنید ‌.

جنوب؛ خوزستان ؛ تکراری نا پذیرند ؛ در کوچه هایش که بایستی، چشم بسته می شود تمام نی انبان ها و سرنا ها را شنید، کتاب ، کتاب زندگی روبه رویت باز می شود کتاب هایی به پهنای یک دریا،حتی قصه روح سابیده شده ی آدم هایش را به ماجراهای مختلف را میتوانی بشنوی ، مردان دریا، زنان شیردل را. لب شط ، روی پشت بام ها، بازار را که بگردی سخت می شود آدم ها از یک قوم باشند و یک لهجه داشته باشند انگار مدام گردی زمین میگردد و آدم ها جا پای آدم های دیگر می‌گذارند ، آنقدر که رنگارنگند مردمانش.

هنوز صدای کشیدن ماشه تفنگداران در بن بست ها و خیابان به وضوح شنیده می‌شود ،وجب به وجبش خمپاره و انگشت به انگشت ترکش و تیر است هنوز ، بوی غم و ماتم از خانه های خرمشهر می آید ، صدای موشک ها از روی پل دزفول شنیده می‌شود و…

فیلمنامه ها از نخلستان هاش می‌شود نوشت و تنها با یک قایق و پارو ساعت ها میتوان روی کارون و اروند و دز سفر کرد و نی زار به نی زار قصه نوشت.

از دور فقط گرما ست و شهر هایی که هیچ شبیه به شهر های مدرنیته نیستند ، اما فقط کافی است چند ساعت در کوچه و خیابان های جنوب قدم برداری تا روح آدم هاش جذبت کنند و شیفته ی بوشهر و اهواز و آبادان و … شوی.

این دژ هنوز هم جوان است، ماتم دارد ، زخم و ترکش هم دارد، اما هنوز شور جوانی دارد که کارونش زنده است و پل هزار ساله اش سرپاست.

 

ریحانه امین زاده 

۱۴۰۲/۲/۳۰