- ۰۱/۰۷/۰۲
- ۵ نظر
۴۰۸ کلمه / زهره صابر
مهم نیست دریای وجود من مواج است یا آرام. مهم نیست در معرض هجوم طوفانهای سهمگینِ گیلبرت هستم یا سونامیهای عجیب و غریب ژاپن. مهم نیست ذرّات پراکندهی وجودم در آتشفشان مونالوا ذوب میشوند یا در سیبری و زمهریرِ هوایش مجسمهی یخ از من ساخته میشود. مهم نیست به اندازه تیم ملی آرژانتین با گُلی که دیگو مارادونا زد خوشحالم یا به اندازهی نیمهی شرقیِ جهان، غمگین. مهم نیست دلم، شبیه تنگهی خلیج فارس شاهراه ارتباطی خاورمیانه است یا از شدت تنگی و فشردگی شبیه کانال سوئز. گاهی هیچ عنصری به اندازهی تمنایی که از تو دارم اهمیت ندارد. گاهی هیچ آرزویی جز دیدنت، جز شنیدن صدای آرامشبخشت، ندارم. گاهی هیچ تمنایی جز در آغوش کشیدنت تا مرز یگانگی ندارم؛ اما همیشه پس همهی آرزوهایم دلتنگی و غم مرا در خود حل میکند. غم مرا میبلعد. فرعونها محاصرهام میکنند. اما همیشه کسی، چیزی، مانع میشود بین من و تو. مهم نیست من در کدام سوی جغرافیا ایستادهام، و به هزار پیچکِ آرزو نامت را زمزمه میکنم؛ مهم این است که تو پژواک حزینم را بشنوی. پس مرا بخوان و آنگاه که دلتنگم برایم یک موسی پست کن که عصایش را به تنگنای سینهام بزند و قلبم را چون نیل بشکافد تا روحم به رهوا و آرامش برسد. مرا ببین و گاهی که تنها و غریبم برایم یک یونس پست کن که در تاریکیِ بطن حوت بدانم میشود با تو خلوت کرد و بگویم محبوبی جز تو نیست و ندارم. گاهی که آشفته و مستأصلم برایم داستان ایّوب را یادآوری کن تا با خود زمزمه کنم هرچه ابتلاء شدیدتر؛ انسان صبورتر و یقین داشته باشم «درون هر انسانی برای نجات فردا ایّوبی زیست میکند.» گاهی که غبار درد بر تنم نشسته است؛ مسیحا دمی را بفرست که مثل فوت کردن شمع تولد بیستسالگیام، بر من بدمد و گاهی که مرگ مرا در آغوش گرفته و حیات معنایی ندارد؛ ستارهی روشنِ معراج را نشانم بده که با زیباییاش روحم، را مبعوث کند و با رحمتش در گوشم «از تو» بگوید و آنگاه که میمیرم؛ به زمین بیا و مرا به آغوش بگیر. به زمین بیا و تنِ خسته و روح مهجورم را تحویل بگیر. به زمین بیا و بگذار در اولین درنگاهم در حیات جدید؛ تو را ببینم. من اندیشهای میخواهم که هرگز به تردید نرسد؛ قدمی میخواهم که هرگز سست نشود، قلبی میخواهم که هرگز از تپیدن برای تو نایستد، چشمی میخواهم که جز تو هیچ نبیند و امیدی میخواهم که ذرهای به سمت نا امیدی متمایل نشود. همین. من هیچ آرزویی جز در آغوش کشیدنت تا مرز یگانگی ندارم...
- ۰۱/۰۷/۰۲
مگه میشه جملهای رو ازاین متن جدا کرد و اسم بهترین روش گذاشت؟ که این یگانه خودش بهترینه؛ اما این دوعبارت خیلی دلنشین بودن:
(من هیچ آرزویی جز در آغوش کشیدنت تا مرز یگانگی ندارم...
درون هر انسانی برای نجات فردا ایّوبی زیست میکند.)
قبول باشه مناجات شما♡