- ۰۲/۰۳/۳۱
- ۱ نظر
حدود ۲۵۰ کلمه/زهرا رحیمی_متن اصلاح شده یادداشتی قدیمی است
کفش هایش را جفت کرد جلوی در. سرش را انداخت پایین و با قدم های کوتاه و سریع رفت داخل.
هنوز خیلی مانده بود تا اذان.
مستقیم به سمت محراب رفت و پیشانی اش را تکیه داد به لاجورد سرد آسمان.
انگشتش را روی گل کاشی گذاشت، امتداد ساقه را با انگشت دنبال کرد. پیچ خورد و آمد پایین تا رسید به مرغکی که روی ساقه نشسته.
آهی کشید و از روی دیوار محراب سر خورد و نشست روی سجاده امام جماعت.
مرغ کاشی بال هایش را جمع کرده بود، سرش رو به بالا بود و چشم سیاهش، انگار که قلم نقاش لحظه ای لرزیده باشد، مانند قطره اشکی به سمت نوکش مایل شده بود.
زانوانش را جمع کرد توی شکمش و دست هایش را گره کرد دورشان.سرما از کف سنگی مسجد تا استخوانش رفت.سرش را روی زانو گذاشت.
صدای هق هق گریه اش در دایره گنبد مسجد می پیچید.
.
.
نفس هایش کم کم به حالت عادی بر میگشت.
آب بینی اش را با سر زانوی شلوارش پاک کرد.
سرش را بالا آورد و دختر بچه ای را دید که یواشکی از فاصله بین دیوار کوتاه و شیشه مات طبقه بالا با تعجب او را نگاه می کند.
لبخند زد و برای دختر بچه دستی تکان داد.
دستش را به درخت کاشی تکیه داد و بلند شد و رفت تا کفش هایش را در جا کفشی بگذارد.
خادم مسجد مهتابی های را روشن کرد.
صدای موذن زاده باغ کاشی را پر کرد.
الله اکبر، الله اکبر
و خداست که بزرگ تر است.
از همه چیز.
از همه غم ها.
- ۰۲/۰۳/۳۱
* پیشانی اش را تکیه داد به لاجورد سرد آسمان.
* مرغ کاشی بال هایش را جمع کرده بود، سرش رو به بالا بود و چشم سیاهش، انگار که قلم نقاش لحظه ای لرزیده باشد، مانند قطره اشکی به سمت نوکش مایل شده بود.
- توصیف هاش هرچند دیریاب بود برام و بعد دوبار خوندن میفهمیدمشون اما خیلی دلپذیر بودن.
- نوشته هات یه حس مینیمالی (نه با توضیح علمی این اصطلاح. با توضیح دلی ش!:))).) بهم میده که باحاله:)