باشگاه نویسندگی؛

۱۴۰۱/۶/۱۸

«هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه»

فاطمه کریمی(اَمَلْ)- ۸۲۳ کلمه

 

"هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه.”هربار که از سفر میرسیدیم خانه و مادر با فشار کف دستش روی کلید برق نور میپاشید به تاریکْ روشن خانه همین را میگفت. بعدترها هربار که بارِ یک روز سخت را دم در اتاق خوابگاه روی زمین میگذاشتم و خودم را رها میکردم روی طبقهٔ بالای تخت دو طبقهٔ اتاق چهار نفره‌مان همین را میگفتم. یک‌بار هم وقتی برادرم با سری تراشیده و بعد از کلی کل‌کل با فرمانده توانسته بود دو روز مرخصی بگیرد وقتی پوتین‌هایش را کنار کفش‌های پرنسسی‌ام جفت کرد همین را گفت. 
به چشم‌هایم نگاه میکند. سیگارش را جا میدهد میان لب‌هاش،فندک را میگیرد زیرش و همزمان لب میزند: “خب؟ حالا واقعا هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه؟”
چشمانم به جای سفیدی چشمانش سفیدی سیگار را نشانه میروند: “اره! هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه اما اگه اون خونه واقعا خونهٔ خود ادم باشه!” 
پکی میزند به سیگار و پرسشگر خیره میشود بهم. از همان نگاه‌ها که یا بیشتر توضیح بده یا فکر میکنم خلی، دیوانه‌ای، چیزی هستی. لبخند میزنم: “از یه جایی به بعد خونمون برام امن بود اما اشنا نبود. عطر غذای مامان همچنان خوش‌رایحه‌ترین عطر تمام اعصار بود برام و دیوارای پسته‌ای خونه بوی دستای بابا موقع رنگ کردنشونو میداد اما تو چشمای من دیگه غریبه بودن. صدای خندهٔ بچه ها وقتی میپیچید تو اتاق نقلی‌مون تو خوابگاهِ بلوک کوثر هنوز گوشه لبامو کش میاورد اما من انگار اونجا غریبه بودم.”
گنگ نگاهم میکند و دود سیگار را میفرستد به هوا و صدایی در سرم طنین می اندازد: دانی حال ادمی را که در وطن غریب افتاده؟ من همانم. حالِ همان ادم.  
استکان کمرباریک را میگیرد جلوم. به شکرهای تا کمر استکان بالا امده خیره میشوم: “ولی اولین باری که بعد از اندی سال بازم جملهٔ مامان وقتی دستاشو رو کلید برق فشار میدادو گفتم داشتم شکرای همین استکانای کمرباریکو زیر زبونم مزه مزه میکردم.” 
لیوان را میگذارد کف دست‌هام و چیزی نمیگوید. انگار او هم خسته شده باشد از این همه مبهم گویی‌هایی که تمامی ندارد. اما سرش را میاورد بالا و خیره میشود به چشم‌هام: “هذیان میگویی چرا انقدر دخترجان؟ این همه صغری و کبری میچینی پی کدام استنتاج؟ بگو همان را و ولمان کن دیگر زن حسابی!”
لبخندم را نمیتوانم پنهان کنم از شیرینی لحنش. به شیء نورانی سمت راستم خیره میشوم و میروم به سالها پیش: "گم شده بودم. انگار که زمین در یک کودتای شرورانه همهٔ همسفرهام را خورده باشد. من مانده بودم و سیل غریبه‌ها. من مانده بودم و تاریک روشنِ غروب. که ناگهان دیدمش. انگار که زنی مهربان روی شانه‌های لرزانم پتوی گرمی پهن کرده باشد و انگار که ان «ماهی سیاه کوچولو» بالاخره دریایش را پیدا کرده باشد. اصلا انگار که در همان تاریک روشن هوا که شبیه خانه‌مان بود بعد سفر، مادر دستش را گذاشته باشد روی کلید برق، نور بلعیده باشد هرچه تاریکی را و این بار من به جای او زمزمه کرده باشم «هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه.»” 
نگاهش کردم. دشت مروارید شده بود چشم‌هاش. انگار که بالاخره فهمیده بود چه میگویم. به استکانِ توی دست‌هام خیره میشوم و ادامه میدهم: “همان لحظه‌ها بود که مردی دشداشه به تن یکی از همین استکان‌ها را گرفت جلوم و من همانطور که شیء نورانی جلوی چشم‌هایم را به خاطر شوقی که از چشم‌هایم روی گونه‌هام رود شده بود تار میدیدم شکرِ میان تلخیِ چایش را مزه مزه کردم. انگار که تلخی سالهای دور از وطن را حلاوت قندِ نورانی جلوی دیدگانم داشت میشست و میبرد. استکان را دادم دست مرد نجفی و پا گذاشتم در سرازیری باب‌القبله و دستم را تکیه دادم به خنکای دیواری که روی سنگ قبر نهفته در ان نوشته بودند: «شیخ مرتضی انصاری». غبطه خوردم بهش. به این همنشینی ابدی‌اش با وطن. به این همیشه در خانه بودنش. به این که در محل قرارِ قلبِ من برای ابدیت قرار گرفته بود. به اینکه یک لحظه مفارقت نداشت از امنیت خانه‌ای که من سالها انگار گمش کرده بودم. به این سکنی گزیدن ابدی‌اش در محل تسکین من و احتمالا هزار هزار ادم دیگر.”
نگاهم را از گنبد طلایی میگیرم سمت او. سیگارش را میاندازد جلوی پاهاش و با پنجه‌اش رویش را فشار میدهد. دستش را میکشد روی صورتش به هوای خشک کردن رود طغیان یافتهٔ روی گونه‌هاش اما خشک نمیشود انگار. شاعری می‌ایستد کنارمان. دست راستش را به نشانهٔ سلام میاورد بالا و زمزمه میکند: 
 “فرصت با تو بودنم چون ابر
لحظه لحظه می‌شود سپری
غرق آرامش، پر از رویا
حرم توست خانهٔ پدری…”

درویشی ان طرف‌تر کنار مغازه زیر تابلوی «دهین ابوعلی» پاهایش را جمع کرده توی شکمش و ارام انگار که برای خود میخوانَد لب‌هایش تکان میخورند:
“علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که بماسوا فکندی همه سایه هما را…”

زنی بچه به بغل می‌اید می‌ایستد کنارم و زل میزند به روبه‌رویش و نجوا میکند: “حرمت منو بی‌خونه کرده…”
بغضم میگیرد. من هم نگاهم را میگیرم به نور همان گنبد طلایی که او خیره شده بهش و ادامه حرفش را من میگیرم: “و به قول مامان، هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه!”

  • ۰۱/۰۶/۱۸
  • باشگاه نویسندگی

نظرات  (۵)

  • فاطمه اوصفی
  • این همه صغری و کبری میچینی پی کدام استنتاج؟ بگو همان را و ولمان کن دیگر زن حسابی!
    .
    گم شده بودم. انگار که زمین در یک کودتای شرورانه همهٔ همسفرهام را خورده باشد. من مانده بودم و سیل غریبه‌ها.
    .
    "نور بلعیده باشد هرچه تاریکی را"
    .
    انگار که تلخی سالهای دور از وطن را حلاوت قندِ نورانی جلوی دیدگانم داشت میشست و میبرد.
    .
    به این همیشه در خانه بودنش.
    .
    به اینکه یک لحظه مفارقت نداشت از امنیت خانه‌ای که من سالها انگار گمش کرده بودم.
    .
    به این سکنی گزیدن ابدی‌اش در محل تسکین من و احتمالا هزار هزار ادم دیگر.
    .
    دستش را میکشد روی صورتش به هوای خشک کردن رود طغیان یافتهٔ روی گونه‌هاش اما خشک نمیشود انگار.

    X هربار که از سفر میرسیدیم خانه و مادر با فشار کف دستش روی کلید، برق نور میپاشید به تاریکْ روشن خانه، همین را میگفت.

     

    X خودم را رها میکردم روی طبقهٔ بالای تخت دو طبقهٔ اتاق چهار نفره‌مان، همین را میگفتم.

     

     

    ** با فشار کف دستش روی کلید برق نور میپاشید به تاریکْ روشن خانه

     

    * عطر غذای مامان همچنان خوش‌رایحه‌ترین عطر تمام اعصار بود برام و دیوارای پسته‌ای خونه بوی دستای بابا موقع رنگ کردنشونو میداد (،) اما تو چشمای من دیگه غریبه بودن.

     

    * انگار که زنی مهربان روی شانه‌های لرزانم پتوی گرمی پهن کرده باشد و انگار که ان «ماهی سیاه کوچولو» بالاخره دریایش را پیدا کرده باشد.

     

    * دشت مروارید شده بود چشم‌هاش

     

    ( داشتم فکر میکردم کاش آقای داستان یا کلا تحت اللفظی حرف میزد، یا کلا با بافت متن) و داشتم فکر میکردم چقد متن مزه ی چای شیرین عراقی میداد:)

     

     

    خلاصه بگم که چقدر قشنگ نوشتی دختر

    بوی رنگ مغز پسته ای دیوار خونه پیچید تو دماغم وقتی داشتم میخوندم متنت رو.

     

    هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه.”هربار که از سفر میرسیدیم خانه و مادر با فشار کف دستش روی کلید برق نور میپاشید به تاریکْ روشن خانه همین را میگفت

    یک‌بار هم وقتی برادرم با سری تراشیده و بعد از کلی کل‌کل با فرمانده توانسته بود دو روز مرخصی بگیرد وقتی پوتین‌هایش را کنار کفش‌های پرنسسی‌ام جفت کرد همین را گفت. 

     

    انگار که ان «ماهی سیاه کوچولو» بالاخره دریایش را پیدا کرده باشد.(اگه همه جمله هایی که مینویسمو یه بار هایلایت کرده باشم اینو با زرد هایلایت کردم و با صورتی دورش کادر کشیدم...چسبید)

    اصلا انگار که در همان تاریک روشن هوا که شبیه خانه‌مان بود بعد سفر، مادر دستش را گذاشته باشد روی کلید برق، نور بلعیده باشد هرچه تاریکی را و این بار من به جای او زمزمه کرده باشم «هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه.»” 

     

    به این همنشینی ابدی‌اش با وطن. به این همیشه در خانه بودنش. 

     

     

  • کادح هستم
  • - تو خیلی خوب می‌تونی کلمه به کلمه، مرواریدهارو بهم وصل کنی. یه جوری که وقتی مخاطب به آخر متن می‌رسه؛ سورپرایز بشه.

     

    * عطر غذای مامان همچنان خوش‌رایحه‌ترین عطر تمام اعصار بود برام.

     

    * در محل قرارِ قلبِ من برای ابدیت قرار گرفته بود. به اینکه یک لحظه مفارقت نداشت از امنیت خانه‌ای که من سالها انگار گمش کرده بودم. به این سکنی گزیدن ابدی‌اش در محل تسکین من و احتمالا هزار هزار ادم دیگر.”

     

    * انگار که تلخی سالهای دور از وطن را حلاوت قندِ نورانی جلوی دیدگانم داشت میشست و میبرد. 

     

    - از سرازیری بابالقبله منم انگار توی همون لوکیشن بودم و داشتم حضورت رو تماشا می‌کردم و داستان رو از زبون خودت می‌شنیدم...

    من مانده بودم و سیل غریبه‌ها. من مانده بودم و تاریک روشنِ غروب. که ناگهان دیدمش. انگار که زنی مهربان روی شانه‌های لرزانم پتوی گرمی پهن کرده باشد و انگار که ان «ماهی سیاه کوچولو» بالاخره دریایش را پیدا کرده باشد. اصلا انگار که در همان تاریک روشن هوا که شبیه خانه‌مان بود بعد سفر، مادر دستش را گذاشته باشد روی کلید برق، نور بلعیده باشد هرچه تاریکی را و این بار من به جای او زمزمه کرده باشم هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه.

     

    - قسمت همه دلتنگا؛ آرامش خانه‌ی پدری ♡

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی