باشگاه نویسندگی؛

۳۴۰کیلوگرم اشک/۱۷ شهریور۱۴۰۱

۲۷۰ کلمه/زهره غلامنژاد

 

راه می‌رفت، انگار داشت ۳۴۰ کیلو لاشه‌ی گاومیش را میراند به سمت اتاق. چراغ را خاموش کرد و چند دقیقه در آستانه‌ی در ایستاد تا کمی از باد سرد استفاده کند و بعد به سمت اتاق تاریکش برود که دریچه‌ی کولر نداشت. در را بست و ۳۴۰ کیلو گوشت لخت و سنگین تنش را رها کرد روی تخت و به سقف اتاق خیره شد. در ذهنش، دوربین دور شد و دور شد و تصویرش را در نمای باز نشان داد که بین سفیدی دیوارها کوچک می‌شود. خیال کرد حالا باید تیتراژ پایانی کم کم روی صفحه ظاهر شود و جیغ تیز کشیده شدن آرشه‌ی ویولن با زمینه‌ی صدای باد، در سینما بپیچد و آدم‌ها به یکدیگر نگاه کنند و به این فکر کنند که آیا قضاوتشان ازبلایی که سر او آماده درست است؟ فکر کرد و به فکر خودش پوزخند زد. برگشت و سرش را فرو کرد در بالش نرمی که داشت و مثل هر شب، دست و پایش را ثابت نگه داشت تا زمانی که احساسشان نکند. حسش شبیه وقتی بود که آدم با ماشین قرضی دوستش در اتوبان چپ می‌کند، به‌ گارد کنار جاده تکیه می‌دهد و به سوختن پاره‌های آهن خیره می‌شود. شبیه وقتی که بعد از یک کتک‌کاری بزرگ و ساعت‌ها گریه و عربده، می‌روی که بخوابی امّا تنت از درون در آتش می‌سوزد. غلت زد و به پهلو دراز کشید و زانوهایش را تا زیر شکمش جمع کرد و دوربین جلو آمد، جلو آمد و نیم‌رخش را نشان داد که خیره‌ است. بعد چشم‌هایش را بست. تصویر تاریک شد. بعد چشم‌هایش را باز کرد و نمای دوربین، صحنه‌ی تار شده‌ای را نشان می‌داد.

 

  • ۰۱/۰۶/۱۸
  • باشگاه نویسندگی

نظرات  (۶)

حسش شبیه وقتی بود که آدم با ماشین قرضی دوستش در اتوبان چپ می‌کند، به‌ گارد کنار جاده تکیه می‌دهد و به سوختن پاره‌های آهن خیره می‌شود. شبیه وقتی که بعد از یک کتک‌کاری بزرگ و ساعت‌ها گریه و عربده، می‌روی که بخوابی امّا تنت از درون در آتش می‌سوزد.

  • فاطمه اوصفی
  • خیال کرد حالا باید تیتراژ پایانی کم کم روی صفحه ظاهر شود

  • فاطمه کریمی(امل)
  • همون که زهرا خانومِ رحیمی گفت😁

    * راه می‌رفت، انگار داشت ۳۴۰ کیلو لاشه‌ی گاومیش را میراند به سمت اتاق.

    * حسش شبیه وقتی بود که آدم با ماشین قرضی دوستش در اتوبان چپ می‌کند، به‌ گارد کنار جاده تکیه می‌دهد و به سوختن پاره‌های آهن خیره می‌شود.

    * و دوربین جلو آمد، جلو آمد و نیم‌رخش را نشان داد که خیره‌ است. بعد چشم‌هایش را بست. تصویر تاریک شد. بعد چشم‌هایش را باز کرد و نمای دوربین، صحنه‌ی تار شده‌ای را نشان می‌داد.

     

    + من روایت بلد نیستم. و همیشه به کسایی که روایت بلدن غبطه میخورم:") - تصاویر واقعا به من چسبید. و کاش این داستان ادامه داشته باشد:)))

  • کادح هستم
  • * و دوربین جلو آمد، جلو آمد و نیم‌رخش را نشان داد که خیره‌ است. بعد چشم‌هایش را بست. تصویر تاریک شد. بعد چشم‌هایش را باز کرد و نمای دوربین، صحنه‌ی تار شده‌ای را نشان می‌داد.

     

    - روایت جزئیات این متن اون‌قدر دقیق بود که میشد سکانس به سکانس با حوصله تماشاش کرد و فیلم رو جلو و عقب نکرد:)

    حسش شبیه وقتی بود که آدم با ماشین قرضی دوستش در اتوبان چپ می‌کند، به‌ گارد کنار جاده تکیه می‌دهد و به سوختن پاره‌های آهن خیره می‌شود. شبیه وقتی که بعد از یک کتک‌کاری بزرگ و ساعت‌ها گریه و عربده، می‌روی که بخوابی امّا تنت از درون در آتش می‌سوزد.

    لاشه ۳۴۰ کیلویی !

     

    - خیلی درکش کردم؛ خیلی تجربه‌اش کردم؛ خیلی میفهممش و باریکلا به شما که انقدر ملموسش کردی♡

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی