- ۰۱/۰۶/۱۸
- ۶ نظر
کاش می شد به تو می گفتم که بمان و روح خسته ام را با رفتنت به کشتن نده! همان شبِ پراز مهتاب، انگشت اشاره ات را به سوی ماه کامل گرفتی و از من خواستی تا آرزویی نثار آسمان کنم. هر زمان شهابی رد می شد با ذوق فریاد می کشیدی و من هیچ شهابی نمی دیدم. یعنی کهکشان ها فهمیده بودند که بودنت را آرزو میکردم؟
هرکس عاشق شد و پی کار خودش رفت و من ماندم با تکه قلبی شکسته، خانه ای خالی، عکس های خاک خورده و روحی پژمرده....
میخواستم در خانه خودمان "مثل خون در رگ های من" را برایت بخوانم و تو مثل همیشه با لبخند زیبایت مرا نگاه کنی. در خانه را باز کنی و با دیدن خستگی ات حس کنم زندگی هنوز هم جریان دارد. با چای قندپهلو ازت پذیرایی کنم و شانه های کوفته ات را ماساژ بدهم بلکه کمی التیام پیدا کنند. مگر زندگی همین نبود؟! تلاش، کار، خستگی، بوی غذا روی گاز، چای یخ کرده از فرط حواس پرتی، کتاب برای بالا بردن اطلاعات عمومی و عشق و عشق و عشق.....
تمام این کارها بدون ذره ای عشق هیچ معنایی ندارند. تلاش برای چه؟ خستگی برای که؟ بوی کدام غذا؟ این اصل زندگیست که با عشق معنا پیدا می کند و من آن را یافتم.
عشق را در میان دستان یک نفر تجربه کردم. زمینی ها معنای آن را درک نمی کنند چرا که طمع مال انان را گرفتار کرده و عاقلان نیز درکی از این واژه نخواهند داشت چرا که عیب و ایراد گرفتن در آن جایگاهی ندارد. عشق واژه ای سه رقمی و مقدس....
اگر کتمانش کنی چنان تو را درگیر می کند که دیگر لبخند به لب نیاری و اگر به آن معتقد باشی تو را در آغوش خود گرم خواهد کرد. تمام آن بستگی به دیدگاه تو دارد. هر اعتقادی که داشته باشی، مطابق آن عمل کرده و در نهایت نتایج متناسب با آن نصیبت خواهد شد.
- ۰۱/۰۶/۱۸
تمام این کارها بدون ذره ای عشق معنایی ندارد