- ۰۱/۰۶/۱۹
- ۵ نظر
۱۹ شهریور ۱۴۰۱
فرش برفی؛ از نرجس مطلق حسینی؛ در ۵۵۰ کلمه
بسم الله الرحمن الرحیم
هیچ چیز خانهی ما تقارن نداشت. مثل همهی روستاهایی که در دامنهی کوهها ساخته میشود، خانهی ماهم در تقابل با طبیعت بود. ما برای زیستن، دل طبیعت را شکافتهبودیم و بطور ناشیانهای، با سیمان، گل و آهک آشیانه ساخته بودیم. پنجرههای آهنی، پردههای گلدار، درهای فلزی، پشتیهای کوتاه و بلند، دیوارهای گچی، طاقها و طاقچههای دالبردار؛هیچ چیز، هیچ کدام تقارن نداشت. اهالی خانهی ما هم قرینه نداشتند، یار بابا، مهتاب خانم مادرم سر زا رفت، سر زای من. یار خانمجان هم باباحاجی خیلی سال پیش عمرش تمام شد، یعنی اینطور گفتهاند، انگار وقتی دلیل مرگ را پیدا نکنند، میگویند اجلش رسیدهاست. خانمجان حتی گوشهایش هم تقارن نداشت، لالهی یکی بلندتر از آنیکی بود. چون همیشه یک تا گوشواره داشت، آنیکی را نخ گره زدهبود که سوراخش کور نشود. تولد امسال، خانمجان همان تای گوشواره را به زنجیری کشید و انداخت گردن من، حالا بعد مدتها، بعد شونزده سال به سرش تعادل رسید. بابا میگفت بعد دنیا آمدن من و رفتن مامان - تنها واقعهی متقارن خانهی ما- خانمجان یک شبانه روز مرا بغل گرفت و گریه کرد و توی خانه چرخید. فردای ختم و فاتحههم، طلوع سرنزده، چلهکشیدار را شروع کرد. من، مثل کودکی موسی، بغل به بغل زنان روستا میچرخیدم، با این تفاوت که به کسی دست رد نزدم. خانمجان یا پای دار بود، یا جلوی درخانهی زنان زائوی روستا؛ با این اوصاف من هم در این روستا هیچ قرینهای ندارم، جای خواهر همه محسوب میشوم. شیر با کنایه از گلوی من پایین میرفت و خانمجان پشت هر دری قدش کوتاهتر میشد؛ نوزادی که تولدش با عزا همراه باشد شگون ندارد و اگرهم در خانهای شیر میخورد، منباب ترحم است، نه خوشقدمی. خانمجان گرههای بغضی که صبحا تا شب جمع میکرد را شبها تا صبح به فرش میزد. چند رج بالاتر نرفتهبود که بابا از سر زمین با فریاد دویده بود توی خانه، که چاه بعد مدتها به آب رسیده، خانمجان هم خلاف نقشه، یک گره سفید به فرش انداخته بود. هنوز گردن نمیگرفتم که گوسفند گله دوقلو زایید، سالم و سنگین، خانمجان گره سفید بعدی را زد. سکینهخانم موقع شیر دادنم با گریه به خانمجان گفتهبود که تا حالا مشهدرا ندیده، هفتهی بعد راهی شد و برگشتنی یک کاسه نبات و یک پارچه سبز سوغات آورد و به دور مچم پیچید؛ یک گره سفید هم به فرش زد. اولین دندان را که درآوردم، اولین برف روستا بارید و یکی هم نشست روی فرش. یکسالم که شد، خانمجان فرش را با آیتالکرسی برید و از فردایش چندتا صاحب حجره آمدند سروقتش، اما کسی خریدار نشد، فرش لاکی از تقارن درآمده و پر از لکههای سفید بود. خانمجان همیشه برای خرید خامهی جدیدو چلهکشیها از فروش فرش قبلی پول کنار میگذاشت و حالا باید از سرمایه خرج میکرد. تای گوشواره همینجا رفت، همینجا توازن سر خانمجان بهم خورد. هروقت غصهام میگیرد به بابا میگویم اگر من نبودم، تای گوشواره خانمجان نمیرفت، مامان نمیرفت، این فرش فروخته میشد. جواب میدهد، تو نبودی همین فرش هم برایمان نمیماند و شروع میکند قصهی فرش برفی را یکی یکی میگوید. خانمجان هم ادامه حرفرا میگیرد که اصلا تصدقت، که گفته همهچیز توی زندگی باید تا داشته باشد؟ دنبالهی نقشه باشد؟ اصلا زمانی برکت به خانهزندگی ما رسید که تو آمدی، تو که لنگه نداری مادرجان، غلط میگم احمد؟ بابا هم چاییاش را سر میکشد و میگوید نه والا.
- ۰۱/۰۶/۱۹
* انگار وقتی دلیل مرگ را پیدا نکنند، میگویند اجلش رسیدهاست.
* حالا بعد مدتها، بعد شونزده سال به سرش تعادل رسید.
* شیر با کنایه از گلوی من پایین میرفت و خانمجان پشت هر دری قدش کوتاهتر میشد
* خانمجان گرههای بغضی که صبحا تا شب جمع میکرد را شبها تا صبح به فرش میزد.
* تای گوشواره همینجا رفت، همینجا توازن سر خانمجان بهم خورد.
* اصلا تصدقت، که گفته همهچیز توی زندگی باید تا داشته باشد؟ دنبالهی نقشه باشد؟
* اما من اگر هایلایت دستم بود و این برگه جلوم، بدان که تمام متن را هایلایت میکردم. و چقدر شعف در تنم دوید از خواندن کلمات ناب و خنکت.