- ۰۲/۰۳/۳۰
- ۲ نظر
پانصدوخردهای کلمه خط تیره سی خرداد هزاروچهارصدودو
نارین نوشته است:
مدتهاست که خیال میکنم دارم داستان یک رمان را پیش میبرم که نقش اصلی آن هستم. شاید برای همین است که همیشه از روزهایی که سپری میکنم، ماجرایی برای تعریفکردن برای دیگران دارم. میتوانم در لحظه روی موضوعات فیلتر بگذارم و داستانهای شبیه به همِ روزهای زندگیام را بیابم و ساعتها برای گوشهایی که مفت گیر میآورم، حرف بزنم و حرف و حرف.
برای اینکه خودم را شخصیت یک رمان میبینم، حواسم را به جزئیات خودم و اطرافیان میدهم و ذرهذره را در خاطرهام نگه میدارم. هنوز آن روز را یادم هست که مثل یک سربازی که دارد از جنگ جهانی برمیگردد، خسته، سوار اتوبوسهای قراضهی راه دانشگاه-خانه بودم. همیشه صندلی آخر را انتخاب میکردم تا از آن بالا، همه را ببینم و داستان بسازم. یادم هست که ماجرای آن دخترک کلاس اولی که داشت با پدرش به خانه برمیگشت و پدر کیف صورتی دخترک را روی کتش، روی شانهاش انداخته بود. خیالم داستانشان را تا رسیدن به خانهشان داشت میساخت... پدر شنوای داستانهای دخترش بود و قدم تند میکرد تا از این اتوبوس به آنهایی که در خط ویژه میروند، خودشان را برساند اما پاهای دختر هنوز برای گامهای تند پدرانه کوچک بود. هنوز یادم هست که در همان اتوبوس، خانمی از مردمان افغان، رویش را با چادر کیپ گرفته بود... گونههای آفتابسوختهاش از پایینتر، چشمهایش را نگهداشته بودند تا ترس و مظلومیتی که در نگاهش بود، نگذارد چشمهایش بیرون بریزد.
آن غروبِ در اتوبوس را مثل همین امروز به یاد دارم. امروزی که داشتم دانهدانهی کفشهای دخترهای نهمی را از زیر چشمم میگذراندم و خیال میکردم که صاحب کدام کفش، امروز روز خوبی دارد و کدام نه. اما در راه برگشت به خانه فقط در خودم غرق بودم. از صبح تا همان موقع را زیر و رو میکردم و آینده و گذشته را مثل یک پنبهزن از هم باز میکردم. توی خیابان زیر لب حساب و کتاب روز و ماه و سال داشتم و کار و کار و کار... داشتم میشمردم که چقدر پول میخواهم و برای چه میخواهم. از کجا میتوانم پول جور کنم؟ از کسی قرض بگیرم، تا کی میتوانم پولش را برگردانم؟ توی راه رسیدن به مترو زیر لب اعداد را میگفتم و افکارم را مرور میکردم. از جوابی که سحر به حرفهای دیشب محبوبم دادهبودم حلاجی را شروع کرده بودم و در کنارش به کتابی فکر میکردم که صبح، وقتی فالگوش اراجیف دو معلم ناعزیز در دفتر بودم، در گوشیِ کمشارژم میخواندم. کتابی دربارهی اینکه «چگونه کمالگرا نباشیم؟!». در آن گرما از کنار دکهی روزنامهفروشی رد شدم و یاد دعوای درونی و کمیبیرونیام با مامان افتادم. ایستادم و کمی از حسابِ تهکشیدهی بانکیام را خرج مجلهی سودوکو کردم که مامان را سرگرم کند.
باز دویدم و در راه حساب و کتابم را زیر لب گفتم.
خندهات میآید از اینکه دربارهی چگونه کمالگرانبودن میخوانم؟ من هم.
آخر مگر میشود؟
مگر میشود من بتوانم کمالگراییام را کنار بگذارم و به جای آنکه تصور کنم یک نویسنده چیرهذهنِ خوشقلمم و باید شاهکار بنویسم، این ترس را کنار بگذارم و فقط شروع به نوشتن کنم؟
اها. راستی! تمرکز!!! این موهبتِ فرّار زندگیام را در همین کلمات هم میبینید.
گمانم چوپانهای کلمات بازیگوش، برای آن که دیگران را دور بزنند، برای نداشتن تمرکز و مهارت، اسمهای جذاب خلق کردند برای بیتمرکزیها... سیال ذهن، مکتب دادائیسم، فلان و بهمان.
داشتم میگفتم... منِ پراکندهحالِ مضطربِ کمالگرا مگر میتوانم فقط بنویسم؟ بدون آن که نویسندهی خلاقی باشم؟
هوووف. نمیدانم... شاید شد... از کجا معلوم؟
- ۰۲/۰۳/۳۰
نارین عزیز، پاراگراف اول متنت با این که خیلی ساده است خیلی به دلم نشست. انتخاب و سادگی کلمات جوریه که انگار نشستی رو به روم و داری باهام حرف میزنی. پس هایلایت های من میشه :
پاراگراف اول+
توی خیابان زیر لب حساب و کتاب روز و ماه و سال داشتم
پراکندهحالِ مضطربِ کمالگرا
دعوای درونی و کمیبیرونیام با مامان افتادم