- ۰۲/۰۳/۳۱
- ۲ نظر
قرار نبود نوشتن برای تو را کنار بگذارم. قرار نبود تعداد چینهای کنار چشم راستت، خالهای صورتت و صدایت را فراموش کنم، اما از آن روز که بین سنگهای سفید براق و صدای آدمها رهایت کردم تا بلندتر از همیشه بپری خیلی نگذشته است و تو شبیه پر سفیدی که از تن یکمرغ دریایی رها شده، در آسمان چرخ میزنی و من به فرود آمدنت نگاه میکنم، چشمهایم را ریز میکنم، شقیقههایم را فشار میدهم و پایم را پشت هم به زمین میکوبم تا تو را به یاد بیاورم.
تو از همهی دیوارها بلندتر بودی. بالای آن سنگرهای بتنی ایستادی و با چشمهایی که رد خورشید داشت سر کشیدی تا ابرهای تاریک پس دیوار. تو امنترین دیوار بودی که جای آجر به آجرش را پرهای سفید گرفته و من مثل بچهها، دستم را باز کردهام تا هیچ بادی به دیوار نرسد، که فرو نریزی، که پشتت سنگر بگیرم.
نه، نه! برای گفتن این حرفها زود است. تو اینجایی. هنوز اینجایی. اگر سرم را بچرخانم میبینمت که پشت میز نشستهای و به کارهایت میرسی. تو اینجایی و من به نبودنت فکر میکنم، در نبودنت غرق میشوم، باور میکنم و خالی میشوم.
تمام میشود. یک روز ساعتهای طولانی نگاهت میکنم، صورتت را حفظ میکنم و تو میروی. روی صندلیهای فلزی مینشینم و به تابلوها و عددها نگاه میکنم و صدای شکافته شدن هوا را میشنوم. میشنوم که میروی.
- ۰۲/۰۳/۳۱
* قرار نبود تعداد چینهای کنار چشم راستت، خالهای صورتت و صدایت را فراموش کنم
پیشنهاد ها:
- میشه این بخش رو اینطوری هم گفت:« قرار نبود تعداد چینهای کنار چشم راستت، خالهای صورتت و صدایت را فراموش کنم. از آن روز که بین سنگهای سفید براق و صدای آدمها رهایت کردم تا بلندتر از همیشه بپری، خیلی نگذشته است و ...»
+قلبم.. از این حزن غمگینانه و عمیق متن ...:)