- ۰۲/۰۵/۰۴
- ۰ نظر
بسمالله
نسترن فرخنژاد- 691 کلمه- 4 مرداد- 8 محرم
امروز یک تجربه متفاوت بود! درواقع همه چیز اینطور شروع شد، شب قبل توی آسانسور یادداشتی دیدم. دعوتنامهای بود با دست خطی ساده که روی یک کاغذ آ۴ و با ماژیک آبی نوشته شده بود. ۳، ۴ خط اول شبیه تمام دعوتنامههای مرسوم بود. با همسرم نگاهی به هم کردیم، تند و با صدایی که شنیده میشد خواندیمش و به جمله آخر که رسید با هم جمله را خواندیم: "با حضور خود تسلای دل فرزندان فاطمه باشیم." همین. حتی فاطمهاش "س" هم نداشت. همینقدر ساده، بیتکلف و مستقیم. ناخودآگاه گوشی را درآوردم و از رویش عکس گرفتم، انگار در همان لحظه خیلی زود تصمیم به رفتن گرفتم و برای اینکه واحدشان را یادم نرود از رویش عکس گرفتم. و حتی فکر نکردم که این کاغذ از بین نمیرود و اگر واحد را فراموش هم بکنم مجددا موقع سوار شدن به آسانسور آن را میبینم. جمله آخر از یادم نمیرفت! با حضور خود تسلای... جمله آنقدر مطمئن بود که انگار صاحبمجلس به حضور این خانواده در مجلسش اطمینان کامل داشته باشد. به حضور این مادر و فرزندانش... درواقع انگار حضور آنها قطعی بود و ما بودیم که ازمان خواسته شده بود برای تسلی برویم.از همسرم پرسیدم برای رفتن به روضه و اینکه اولین بار است به خانه همسایه میروم چه باید ببرم که هم اقتضای زمان را درنظر گرفته باشم و هم دست خالی نرفته باشم. چند گزینه را بررسی کردیم و رسیدیم به خرما. قرار شد دوبسته خرما بگیرم، مرتب توی ظرف بچینمشان و بعد با پودر گردو و نارگیل تزئینش کنم. همین کار را هم کردم و با وجود نگرانیهایم، خروجی آبرومندی شد.واحد روبهرویمان حاجخانمی زندگی میکند که معمولا تنهاست و فقط هرازگاهی دخترش سری به او میزند. فکر کردم اگر قرار است به روضه بروم بهتر است با او همراه شوم که اقلا در حد چندبار غذا گرفتن و دادن و سلام و علیک میشناسمش.زنگ درشان را زدم و قرار گذاشتیم ساعت ۱۰ برویم. همسایهی صاحبمجلس را اصلا نمیشناختم، حتی یکبار هم ندیده بودمش. چیزی که مرا به آن مجلس میبرد جملهی آخر او پای دعوتنامه سادهاش بود. جملهای که بعد از آن، چندبار دیگر و پای چند دعوتنامه دیگر دیدمش، جملهای که گویا خیلی مرسوم بود اما من تا آن زمان حتی اگر دیده بودمش، هیچوقت به آن توجه نکرده بودم. اصلا انگار متوجهش نشده بودم.مجلس روضه دقیقا از همان مجالس سادهای بود که اولش یکی از خانمهای مسجد که از دوستان صاحبخانه بود شروع به خواندن سوره یس کرد و بعد هم یک خانم جلسهای روضه خواند. از همان روضههای ساده قدیمی که هیچ شعر عجیبی ندارند و از هر تکلفی به دورند و توی آن جوری امام حسین را صدا میزنند که انگار با تکتکشان نسبت فامیلی نزدیک دارد. وقتی وارد مجلس شده بودیم ساعت دقیقا ۱۰ و ۵ دقیقه بود و هنوز بیشتر مهمانها نیامده بودند. رفتیم بالای مجلس و حاجخانم روی مبل نشست و من هم چون از اکثر مهمانها کمسنوسالتر به نظر میآمدم، از همان اولش روی زمین و پایین پای حاج خانم نشستم. سمت راستم خالی بود. حتی با وجود پر شدن مجلس و نشستن خانمی در کنارم کماکان به اندازه یک نفر میانمان فاصله بود. فاصلهای که تا آخرش هم با وجود شلوغی راهروی خانهشان پر نشد... خانمجلسهای میخواند و من بی آنکه دقیق متوجه حرفهایش بشوم اشک میریختم. مدام یاد جمله آخر دعوتنامه میافتادم. از مرام و محبتشان دور است که کسی برایشان مجلسی بگیرد و آنها حضور پیدا نکنند. میدانستم که هست، آن هم با آن اطمینانی که صاحبخانه داشت. بارها شنیده و حتی دیده بودم که هیچوقت کسی را شرمنده نمیکنند. به فاصله خالی نگاه میکردم و به حضور زنی به نام فاطمه(س) فکر میکردم. روضه تمام شد، چراغها روشن شد و من چشم از جای خالی کنارم برداشتم.حاجخانم هم صاحبخانه را نمیشناخت، انگار تازه به این ساختمان آمده بودند.از خانمی که کنارم نشسته بودم پرسیدم، به خانمی توی آشپزخانه اشاره کرد که تیشرتی مشکی پوشیده بود و شال ساده مشکیای بر سرش انداخته بود. یادم افتاد توی ساختمان دیده بودمش، همانطور ساده، با مانتو و شلوار و شالی مشکی که بدون سختگیری و راحت روی سرش انداخته بود.جلو رفتم، به او دست دادم، تشکر و خداحافظی کردم و به خانه برگشتم و ساعتها به جای خالی کنارم فکر کردم...
- ۰۲/۰۵/۰۴