باشگاه نویسندگی؛

       از عصر های خانه گفته بودم؟ آنجا عصر که می شد بعد از ظهر و بعد از صبح ها ،آسمان رنگ شب می گرفت تصویر مالِ آن زمانی است که سهم آسمان حیاط زیر سقف آهنی قایم نشده بود؛ بارانِ ابرها می بارید و من قطره شماری بودم زیر پنجره یا کنار گلدان های پیچکِ روی پله...

پنجره خانه به حیاط که باز می شد؛ عطر قرمه سبزیِ مامانبزرگ به همراهی باران حواس مرا پرت میکرد لب پشت بام و کبوتری می شد در دور دست ها.

شب ها که برق های مصنوعیِ خانه به یغما می رفت ، تولد من می شد و آنقدر شمع را فوت میکردم که همان یک شب یک دفعه چند سال بزرگتر می شدم ، با یک حساب سر انگشتی الان هزار و خورده ای سال دارم:)

حالا من عصر های زمستان خماری صد ساله ام که به دور از پله ها و پیچک ها افتاده ام.

باید آن عصر را با موهای فرِ خیس خورده ام قابی می کردم و کنار قابِ بیست سالگی ام به دیوار می زدم.

من حالا گمانم نیست که به آن روزگار برگردم، اما کبوتر های پر گرفته ام باز می‌گردند و میانه ی بالهایشان باران و پیچک و عطر قرمه سبزی را میان وعده ی روزم می کنند.

و من دوباره جان می گیرم و به آغوش می کشم کبوتر های تمام ناشدنی ام را ؛ من حالا باید برای کبوتر هایم شعر معشوقه هارا بخوانم و گاهی باید خوابشان کنم کبوتر هارا...

 

[ریحانه امین زاده]

  • ۰۲/۰۸/۰۱
  • باشگاه نویسندگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی