باشگاه نویسندگی؛

۰۲/۰۸/۰۱

۲۴۸ کلمه

زهره غلامنژاد

برمی‌گردم و به خودم در آینه نگاه می‌کنم. خنجری بزرگ در قلبم است. مدت‌هاست که آن‌جاست. نفس که می‌کشم خون پمپاژ می‌شود و کمی روی سینه‌ی لباسم قرمز می‌شود، لباس قرمزی که به تن دارم قبلاً این رنگی نبود، کمی دور خودم می‌چرخم و به خودم در آینه نگاه می‌کنم، به قطره‌های سرخی که از پیرهنم چمه می‌کند، به دسته طلایب خنجر روی سینه‌ام. از روی میز، دستمال سفید کوچکی برمی‌دارم و دسته‌ی خنجر را تمیز می‌کنم. شال باند حریر را روب شانه‌ام می‌کشم و از خانه خارج می‌شوم. چند نفری مثل من با کاردهای ریز و درشت در تن‌شان راه می‌روند. در صف نانوایی سه نفر خنجری روی کمرشان دارند. به دختر جوانی که کنارم روی صندلی پارک نشسته‌است نگاه می‌کنم. خنجرش شبیه مال من است. سزش را بالا گرفته و موهای بلندش را دور انگشت تاب می‌دهد. نگاهش می‌کنم و احساس می‌کنم تنها نیستم. کلمات چاقوهای درون من‌اند. آن زمانی که احساس می‌کنم هیچ چیز امان‌نامه‌ام از زندگی را امضا نمی‌کند، خنجر را از قلبم بیرون می‌کشم و پایین برگه را انگشت می‌زنم و برش می‌گردانم درون همان حفره‌ای که ساخته، وقتی که همه‌چیز عادی‌است، دردی درون تنم می‌پیچد و می‌فهمم کلمات بار دیگر قلبم را سوراخ کرده‌اند. خاطرات کلمه‌اند و هر بار مرورشان چاقوی درون قلبم را می‌چرخاند. جهان کلمه‌است. شبیه کاردهای کوتاه و بلند. کاردهای باریک و قطور. جهان یک‌پارچه کلمه است. چطور است که هربار وقتی شبیه به یک کلاغ پیر و خسته‌ام، خودم را بین کلمات یک داستان پیدا می‌کنم؟

  • ۰۲/۰۸/۰۲
  • باشگاه نویسندگی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی