باشگاه نویسندگی؛

۲ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

نارین نوشته است؛

۵۸۰ کلمه - ۲۱ فروردین۰۲ 

قاصدکی کوچک در روستایی دورافتاده بود که در اعماق قرن بیست‌ویک برای نجات‌بخشی اهالی روستای کوچکش، قایقی بزرگ می‌ساخت. آرزو می‌کرد شب‌ها به آسمان نزدیک باشد و صدایش در اعماق کهکشان‌ها بپیچد و روزها پیامبرگونه، قایقش را با مومنان روستا چکش می‌زد.
آرزوکردن آدمیز‌اده را بزرگ می‌کند‌. او آرزو می‌کرد که می‌توانست با بلندکردن دست‌هایش ستاره بچیند؛ برای همین هم توانست قاصدک شود. قاصدکی که صدای خدا و ندای جهان برایش غریبه نبود. آرزو کرد که کاش می‌توانست صلح را در جهان کوچک روستایش بگستراند. توانست‌! مهربانی گسترده شد در روستایش... اما دل قاصد گاه‌وبی‌گاه متلاطم می‌شد. تلاطم قلب قاصدک با موج‌های کوچک آبی روی ساحلی مرجانی شروع می‌شد و با موج‌های مردافکن به اوج می‌رسید. قایق انگار بهانه بود تا خیال دلش را از تلاطم دور کند.
مومن بود به خدا و مردمان را به خدا و مِهر و صلح می‌خواند. قایق‌ساختن هم در آن روستای گرم و شرجی، ایمان قوی قلبی نمی‌خواست. وعده این بود؛ قایق که ساخته شد، قاصدک و قاصدکانِ نوپا، سواره بر امواج به ناکجاها برسند؛ برای قاصدک‌شدن و صلح‌افشانی. 
قاصدک با آرزوهایش بزرگ می‌شد و با خدای خالق می‌توانست به آسمان‌ها برسد؛ اما تلاطم قلبش، راز سر به مُهری بود که هنوز برایش فاش نشده بود. تلاطم قلبش دلشوره نبود؛ انگار چیزی بود از جنس دلتنگی. موج‌های بلندش مردافکن بودند اما حمله به ساحل قلبش نمی‌کردند. خودنمایی موج‌ها، هم شکوه داشت و هم ترس. 
می‌اندیشید که در این جهانِ کوچکِ قاصد که قاصدکی‌کردن رنج و فاقه‌اش هیچْ به اندازه‌ی ابتلای نوح نبی و ابراهیم ولی و محمد امین نمی‌رسد، شاید خودنمایی موج‌های بلند قلبش منظور دارند!
راست می‌رفت و می‌اندیشید؛ چپ می‌آمد و می‌اندیشید. غمِ نهان دل‌اش دلشوره می‌شد. گاهی عمق می‌گرفت و گاهی موج‌های سهمگین بالابلندش، سایه می‌انداخت روی رخِ نهیف و رنجور قاصدک. رازش را در ستارگان می‌جُست. با خدا حرف می‌زد و صدای آسمان‌ها، در افکار غم‌انگیزش دلداری‌اش می‌داد‌. اما هنوز نمی‌دانست. سروشی طلب می‌کرد تا راه نجاتی بیابد.
روزی زیر تیغ نوری از خورشید که از لابه‌لای برگ‌های نخل‌ها، راه پیدا می‌کرد روی صورت و چشمانش، مشغول به ضربه‌زدن روی چوب‌ها بود تا قایقش را محکم‌تر به دریای پرتلاطم بسپارد که ناگه از چشم‌هایش چکه‌ی اشکی روی دستانش ریخت.
نشست... 
نشست...
نشست‌‌...
سالیان درازِ عمر کوتاه آدمیزاده در قرون جدید را سپری کرده بود اما با اشکش غریبه بود. باز روی گونه‌هایش چکید. سکوت کرده بود. داشت می‌شنید. صدای ستارگان آسمان شب را زیر نور سفید خورشید گرم روز می‌شنید. صدای دریای نزدیکش و صدای موج‌های درون قلبش به هم آمیخته شده بودند. 
ندا آمد:
«عشق!»
گفت: «نمی‌شناسم. غریبه است.»
- غریبه نیست؛ که اهل است. اهل دل. اهل آرامش. اما تو راندی‌اش.
- عشق را به قاصدی چه کار؟ راندم‌اش.
- قایق برای که می‌سازی؟ 
- ندا دادی بسازیم‌اش.
- قایق برای چه؟
- برای نشر ایمان و صلح و مِهر.
- عذاب پس چه؟ گفتیم قایق را برای رهایی از عذاب بسازی.
- مگر عذاب برای قومی نیست که سرپیچی می‌کند؟ قوم من که مومن است به خدا و عامل است به نیکی.
- قوم تو از عذاب در امان است.
- پس چه عذابی و‌ چه قایقی؟
- خودت! 
- نمی‌فهمم.
- خودت را فراری ده از عذابی که دلِ دورازعاشقی می‌کشد. فرار کن از خودت... از موج‌های غم و اندوه بی‌عشقی. عاشق شو قاصدک. عاشق شو تا جاودانه شوی.
- صبر کن. 
ء ... 

قاصدک نشست. 
نشست.
نشست.
موج‌های بالابلند غم‌بار که به ساحل نمی‌رسیدند، به ساحل قلبش سرازیر شدند. 
موج‌ زد به قایق. موج زد به قاصد.
همه چیز غرق موج‌ها شد.

نارین نوشته است:

 

۲۸۷ کلمه - ۲۱ / اسفند / ۱۴۰۱

اولین‌بار است که می‌خواهم اینجا بنویسم. یعنی راستش تا الان ترسیده بودم‌ از نوشتن در اینجا. نمی‌دانستم از چه و از کجا بنویسم؟ داستان ببافم و خیالات یا تک‌گویی‌های پراکنده‌ام را به هم بند بزنم؟ توصیفش را بیشتر کنم یا تشبیهش را؟ از خانه‌ها بنویسم یا از آدم‌های خانه‌ها؟ از دل‌ها بنویسم یا از فرسودگی‌ها؟ از چه و از کجا؟
به خودم می‌گفتم تو همیشه منتظر بودی تا میان آدم‌های هم‌درکت بنشینی و بنویسی و بگویی و بخوانی... اینجا هم همان که می‌خواستی، پس چه شد؟ 
آلبر کاموی درونم می‌گفت: «من هنوز آماده نیستم تا با جمله‌ی اول نوشته‌هایت، مخاطبت را صید کنم.» به او می‌گفتم: «نوشته‌های من دام نیستند که صیادش من باشم و دیگری، بی‌چاره از فرار و‌ نجات.»
نادر ابراهیمی درونم می‌گفت: «واژه‌هایت نم کشیده‌اند و می‌ماسند ته گلو. نمی‌توانم چیزی بنویسم.» می‌گفتم: «می‌دانم.»
شاعر درونم می‌گفت: «من خوب شعر می‌شنوم و وزن و قافیه‌اش را سماعی برایت ردیف می‌کنم. معنایشان هم خوب به جانم می‌نشیند، اما برای شاعری، فعلا روی من حساب نکن.»
همه‌شان پا پس می‌کشند ولی خودم می‌خواهم بنویسم... بدون کامو، ابراهیمی و شاعرباشی. نه تنها اولین جمله‌ی نوشته‌هایم صیاد نیستند که ادامه‌اش هم... نه توصیف دارد و نه تشبیه، نه استعاره و نه واج‌آرایی.
برای نوشتن خیال بافتم، دیدم، گوش دادم، تصور کردم، راه رفتم، نوشتم و پاک کردم. نمی‌دانستم از کجا و از چه و برای چه؟! فقط می‌خواستم بنویسم. پر کنم صفحات ‌و خط‌ها را اما هیچ‌چیز یارای نوشتن نبود. 
گفتم اول باید موضوعی پیدا کنم. نمی‌شود همینطور الابختکی یک چیزی سر هم کرد و اسمش را گذاشت نوشته، متن خوب، متن ادبی، نوشتنی. اسمش «خالی‌نبودن عریضه» است. 
این بار ترسم را گذاشتم کنار که اینجا بنویسم. شاید بعدترها یک خوب‌اش را عرضه کنم. 
این بار، ترس‌بریزان‌اش بود.