باشگاه نویسندگی؛

۲ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

زهرا رحیمی/۳۹۵کلمه_ ۲۳تیر

من خیلی به این فکر می کنم که اگر طراحی بدن انسان ها طور دیگری بود چه می شد؟ نه که بخواهم به ذات اقدس اله توهینی بکنم ها، فقط برایم سوالم است که چه شد که احسن الخالقین ترجیح دادند اول دماغ باشد بعد دهان؟ یا مثلا چه شد که در عین "فقدرها و سواها" تصمیم گرفتند یک "کُن" بگویند و کلی موی زائد در اقصی نقاط بدنمان "فَیَکون" شود؟
دیروز هم کودکی را در پارک دیدم که دنبال یک کلاغ کرده بود و کلاغ قصد کرده بود جای پرواز کردن مثل یک خرگوش روی زمین بجهد و اینگونه فرار کند، آهی کشیدم و گفتم خدایا نعمتت را به چه کسانی می دهی آخر؟ مثلا چه می شد این آپشن پرواز را به ما می دادی؟ خدا وکیلی با دو تا بال کاربردمان بیشتر  نبود؟ خودت هم می‌دانی که حداقل از این پرنده ها بیشتر آداب را رعایت می کردیم و مرکب و پنجره و لباس خلق الله را به گند نمی کشیدیم با این بهانه که خودش ریخت! ترافیک هم دور می‌زدیم و اینگونه کمتر گوشت مرده برادر مسبب ترافیکمان را سق می‌زدیم. سوخت کمتری هم مصرف می‌شد و دعای خیر محیط زیست و بیماران ریوی  و  مدیران مدیریت بحران هوای تهران پشت سرمان بود. قطع بی رویه درختان هم متوقف می‌شد و چه بسا رویکرد جنگل زایی جای جنگل زدایی را می‌گرفت چرا  که به هر حال آدم بالش که خسته شود دلش می خواهد روی یک شاخه درخت بنشیند و آوازی بخواند و تجدید قوایی انجام دهد تا بتواند پرواز کند. دلمان هم که می‌گرفت مثل فیلم خداوند لک لک ها را دوست دارد مستقیم پرواز می‌کردیم سوی آسمان و بال میزدیم و گریه می‌کردیم و  گله می‌‌کردیم که بارپروردگارا! یا قلبی که دادی را بگیر یا غمی که دارم را ببر. یا مثلا بالای سر کودک نوبالمان(=نوپا) پرواز می‌کردیم تا تابش خورشید بال های نازکش را نرنجاند و در دل می‌گفتیم یارب این نوگل خندان را به تو می‌سپارم. یا مثلا عاشق که می‌شدیم شب ها پرواز می‌کردیم تا ماه تا ما انعکاس مهتاب روی صورت معشوقه‌مان را ببینیم و او انعکاس مهتاب در حلقه اشک شوقمان از دیدنش را. یا مثلا تو در قرآنت می گفتی " اَلم نجعل له عینین؟ و لساناً و جناحین؟" و من زار زار می‌گریستم که ناسپاس! اگر بال داشتی هم خرطوم می‌خواستی! خاک برسرت که پروردگارت تو را شناخت تو را "کفور" خواند!...



 

در باب سکوت 

فاطیما 

۲۲۱ کلمه 

تیر ۱۴۰۲ 

باران می‌اید، چشم‌هایم را بسته‌ام و دستانم را باز کرده‌ام، زیر باران می‌چرخم، می‌چرخم تا خیس خیس بشوم. مدت‌هاست که واژه‌هایم از جنس سکوت هستند، مدت‌هاست ایستاده‌ام لب ساحل، زل زده‌ام به دریا، در تلاش برای جمع کردن تمام جسارت دنیا در خودم برای شیرجه زدن! 

و شنا کردن و رفتن و رفتن و رفتن، یک نفس .

نمی‌دانم از چه اما شدیداً خسته‌ام؛ دلم آغوشی گرم می‌خواهد، نه که نباشد، هست، اما دلم می‌خواهد جسمم را بشکافم و روحم را مثل کبوتری پر بدهم به آسمان و برود، و به آغوش گرم خدا برسد.

گفته بودم که مدت‌هاست که واژه‌هایم از جنس سکوت هستند؟

گویا هرآنچه در مغزم هست عقب‌نشینی کرده، سپر انداخته، نشسته‌است روی صندلی و پا روی پا انداخته تا بشنود هرآنچه مخاطب می‌گوید، گاهی بی‌قضاوت گوش می‌کند و گاهی جوابش را توی دلش می‌دهد، در هر دو صورت این لشکر نای پاسخ دادن‌های طویل به آدم‌های بی‌حوصله و کسانی که گوشِ گوش دادن ندارند اما زبانِ وراجی‌شان به‌سانِ شلنگ باغ دراز است را ندارد که ندارد…!! سکوت… واژه‌ی مقدسی است برایم، ایمنی‌بخش از برون‌داد هرآنچه که نباید، کم کننده‌ی التهاب مغز، خنک کننده موتورهای مخ، طلایی در برابر نقره‌ی سخن و مزایای دیگر. 

در ستایش سکوت همین بس که مولایمان فرمود : هنگامی که عقل به کمال رسید، کلام کوتاه گردد.

اذا تم العقل نقص الکلام.

همین.