باشگاه نویسندگی؛

۲ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

۰۲/۰۸/۰۱

۲۴۸ کلمه

زهره غلامنژاد

برمی‌گردم و به خودم در آینه نگاه می‌کنم. خنجری بزرگ در قلبم است. مدت‌هاست که آن‌جاست. نفس که می‌کشم خون پمپاژ می‌شود و کمی روی سینه‌ی لباسم قرمز می‌شود، لباس قرمزی که به تن دارم قبلاً این رنگی نبود، کمی دور خودم می‌چرخم و به خودم در آینه نگاه می‌کنم، به قطره‌های سرخی که از پیرهنم چمه می‌کند، به دسته طلایب خنجر روی سینه‌ام. از روی میز، دستمال سفید کوچکی برمی‌دارم و دسته‌ی خنجر را تمیز می‌کنم. شال باند حریر را روب شانه‌ام می‌کشم و از خانه خارج می‌شوم. چند نفری مثل من با کاردهای ریز و درشت در تن‌شان راه می‌روند. در صف نانوایی سه نفر خنجری روی کمرشان دارند. به دختر جوانی که کنارم روی صندلی پارک نشسته‌است نگاه می‌کنم. خنجرش شبیه مال من است. سزش را بالا گرفته و موهای بلندش را دور انگشت تاب می‌دهد. نگاهش می‌کنم و احساس می‌کنم تنها نیستم. کلمات چاقوهای درون من‌اند. آن زمانی که احساس می‌کنم هیچ چیز امان‌نامه‌ام از زندگی را امضا نمی‌کند، خنجر را از قلبم بیرون می‌کشم و پایین برگه را انگشت می‌زنم و برش می‌گردانم درون همان حفره‌ای که ساخته، وقتی که همه‌چیز عادی‌است، دردی درون تنم می‌پیچد و می‌فهمم کلمات بار دیگر قلبم را سوراخ کرده‌اند. خاطرات کلمه‌اند و هر بار مرورشان چاقوی درون قلبم را می‌چرخاند. جهان کلمه‌است. شبیه کاردهای کوتاه و بلند. کاردهای باریک و قطور. جهان یک‌پارچه کلمه است. چطور است که هربار وقتی شبیه به یک کلاغ پیر و خسته‌ام، خودم را بین کلمات یک داستان پیدا می‌کنم؟

       از عصر های خانه گفته بودم؟ آنجا عصر که می شد بعد از ظهر و بعد از صبح ها ،آسمان رنگ شب می گرفت تصویر مالِ آن زمانی است که سهم آسمان حیاط زیر سقف آهنی قایم نشده بود؛ بارانِ ابرها می بارید و من قطره شماری بودم زیر پنجره یا کنار گلدان های پیچکِ روی پله...

پنجره خانه به حیاط که باز می شد؛ عطر قرمه سبزیِ مامانبزرگ به همراهی باران حواس مرا پرت میکرد لب پشت بام و کبوتری می شد در دور دست ها.

شب ها که برق های مصنوعیِ خانه به یغما می رفت ، تولد من می شد و آنقدر شمع را فوت میکردم که همان یک شب یک دفعه چند سال بزرگتر می شدم ، با یک حساب سر انگشتی الان هزار و خورده ای سال دارم:)

حالا من عصر های زمستان خماری صد ساله ام که به دور از پله ها و پیچک ها افتاده ام.

باید آن عصر را با موهای فرِ خیس خورده ام قابی می کردم و کنار قابِ بیست سالگی ام به دیوار می زدم.

من حالا گمانم نیست که به آن روزگار برگردم، اما کبوتر های پر گرفته ام باز می‌گردند و میانه ی بالهایشان باران و پیچک و عطر قرمه سبزی را میان وعده ی روزم می کنند.

و من دوباره جان می گیرم و به آغوش می کشم کبوتر های تمام ناشدنی ام را ؛ من حالا باید برای کبوتر هایم شعر معشوقه هارا بخوانم و گاهی باید خوابشان کنم کبوتر هارا...

 

[ریحانه امین زاده]