باشگاه نویسندگی؛

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

قرار نبود نوشتن برای تو را کنار بگذارم. قرار نبود تعداد چین‌های کنار چشم راستت، خال‌های صورتت و صدایت را فراموش کنم، اما از آن روز که بین سنگ‌های سفید براق و صدای آدم‌ها رهایت کردم تا بلندتر از همیشه بپری خیلی نگذشته است و تو شبیه پر سفیدی که از تن یک‌مرغ دریایی رها شده، در آسمان چرخ می‌زنی و من به فرود آمدنت نگاه می‌کنم، چشم‌هایم را ریز می‌کنم، شقیقه‌هایم را فشار می‌دهم و پایم را پشت هم به زمین می‌کوبم تا تو را به یاد بیاورم.
تو از همه‌ی دیوارها بلندتر بودی. بالای آن سنگرهای بتنی ایستادی و با چشم‌هایی که رد خورشید داشت سر کشیدی تا ابرهای تاریک پس دیوار. تو امن‌ترین دیوار بودی که جای آجر به آجرش را پرهای سفید گرفته و من مثل بچه‌ها، دستم را باز کرده‌ام تا هیچ بادی به دیوار نرسد، که فرو نریزی، که پشتت سنگر بگیرم.
نه، نه! برای گفتن این حرف‌ها زود است. تو این‌جایی. هنوز این‌جایی. اگر سرم را بچرخانم می‌بینمت که پشت میز نشسته‌ای و به کارهایت می‌رسی. تو این‌جایی و من به نبودنت فکر می‌کنم، در نبودنت غرق می‌شوم، باور می‌کنم و خالی می‌شوم.
تمام می‌شود. یک روز ساعت‌های طولانی نگاهت می‌کنم، صورتت را حفظ می‌کنم و تو می‌روی. روی صندلی‌های فلزی می‌نشینم و به تابلوها و عددها نگاه می‌کنم و صدای شکافته شدن هوا را می‌شنوم. می‌شنوم که می‌روی.

 

حدود ۲۵۰ کلمه/زهرا رحیمی_متن اصلاح شده یادداشتی قدیمی است

کفش هایش را جفت کرد جلوی در. سرش را انداخت پایین و با قدم های کوتاه و سریع رفت داخل.
هنوز خیلی مانده بود تا اذان.
مستقیم به سمت محراب رفت و پیشانی اش را تکیه داد به لاجورد سرد آسمان.
انگشتش را روی گل کاشی گذاشت، امتداد ساقه را با انگشت دنبال کرد. پیچ خورد و آمد پایین تا رسید به مرغکی که روی ساقه نشسته.
آهی کشید و از روی دیوار محراب سر خورد و نشست روی سجاده امام جماعت.
مرغ کاشی بال هایش را جمع کرده بود، سرش رو به بالا بود و چشم سیاهش، انگار که قلم نقاش لحظه ای لرزیده باشد، مانند قطره اشکی به سمت نوکش مایل شده بود.
زانوانش را جمع کرد توی شکمش و دست هایش را گره کرد دورشان.سرما از کف سنگی مسجد تا استخوانش رفت.سرش را روی زانو گذاشت.
صدای هق هق گریه اش  در دایره گنبد مسجد می پیچید.
.
.

نفس هایش کم کم به حالت عادی بر میگشت.
آب بینی اش را با سر زانوی شلوارش پاک کرد.
سرش را بالا آورد و دختر بچه ای را دید که یواشکی از فاصله بین دیوار کوتاه و شیشه مات طبقه بالا  با تعجب او را نگاه می کند.
لبخند زد و برای دختر بچه دستی تکان داد.
دستش را به درخت کاشی تکیه داد و بلند شد و رفت تا کفش هایش را در جا کفشی بگذارد.
خادم مسجد مهتابی های را روشن کرد.
صدای موذن زاده باغ کاشی را پر کرد.
الله اکبر، الله اکبر
و خداست که بزرگ تر است.
از همه چیز.
از همه غم ها.

۲۸۱ کلمه، نرگس.

 

سلام،

این روزها احساس می‌کنم بیش‌تر از هر وقت دیگری دلتنگت هستم. البته، مطمئن نیستم، نمی‌دانم حالا دلتنگ‌ترم یا لحظه‌ی اول. 

.

یک جمله‌ای را قبل‌ترها شنیده بودم که هیچ وقت به درست بودن یا نبودنش فکر نکرده بودم. این که می‌گفتند خاک سرد است. من تا به آن موقع به هیچ خاکی آنقدر انس نداشتم که بدانم سرد است یا نه. من فقط دو خاک را می‌شناحتم، یکی خاک کربلا بود که هیچ سرد نبود، برعکس، گرما داشت. شبیه قلبی که بتپد، یا خونی که توی رگ‌هات جاری باشد و تو را سمت خودش بکشد. آن یکی هم، خاک شلمچه بود؛ خاکی که هنوز هم دستم بهش نرسیده، اما از همین فاصله هم میدانم شبیه دریاست. ولی نه یک دریای سرد، آخر خاکی که آن دو تا قامت عزیز را توی خودش حل کرده، مثل دریا، با خودش برده، چطور می‌تواند سرد باشد؟

برای همین نمیدانستم خاک واقعا سرد هست؟ تا وقتی که تو رفتی. خوابیدی زیر آن خاک، و من فهمیدم خاک سرد نیست. آن سنگ مرمر سنگین البته سرد بود، ولی خاک زیرش، آن گرما را میفرستاد سمت دستم و صورتم، گرمای حضور تو.

حالا من مطمئنم که خاک سرد نیست. به دست‌هام که نگاه می‌کنم و به روز اول خلقت فکر می‌کنم، بدون اینکه یادم بیاید، لحظه‌ای را تصور می‌کنم که خاک جان گرفت و شد آدم. فکر می‌کنم خاک هر کدام از ما از کجا آمد؟ یا اینکه مثلا شاید خاک دست‌ها را از یک جای متفاوتی برداشته‌اند، که این حس عجیب در دست‌ها جاری‌ست، و دست‌هام انقدر به خاک مشتاقند.

 

باید برای نامه‌هایم پایان مناسبی پیدا کنم؟ هموز بلد نیستم. فقط می‌دانم این یک نامه است برای تو، نامه‌ای نوشته شده با دست‌هایی دلتنگ خاک...

پانصدوخرده‌ای کلمه خط تیره سی خرداد هزاروچهارصدودو

نارین نوشته است:

مدت‌هاست که خیال می‌کنم دارم داستان یک رمان را پیش می‌برم که نقش اصلی آن هستم. شاید برای همین است که همیشه از روزهایی که سپری می‌کنم، ماجرایی برای تعریف‌کردن برای دیگران دارم. می‌توانم در لحظه روی موضوعات فیلتر بگذارم و داستان‌های شبیه به همِ روزهای زندگی‌ام را بیابم و ساعت‌ها برای گوش‌هایی که مفت گیر می‌آورم، حرف بزنم و حرف و حرف.
برای اینکه خودم را شخصیت یک رمان می‌بینم، حواسم را به جزئیات خودم و اطرافیان می‌دهم و ذره‌ذره را در خاطره‌ام نگه می‌دارم. هنوز آن روز را یادم هست که مثل یک سربازی که دارد از جنگ جهانی برمی‌گردد، خسته، سوار اتوبوس‌های قراضه‌ی راه دانشگاه-خانه بودم‌. همیشه صندلی آخر را انتخاب می‌کردم تا از آن بالا، همه را ببینم و داستان بسازم. یادم هست که ماجرای آن دخترک کلاس اولی که داشت با پدرش به خانه برمی‌گشت و پدر کیف صورتی دخترک را روی کت‌ش، روی شانه‌اش انداخته بود. خیالم داستانشان را تا رسیدن به خانه‌شان داشت می‌ساخت... پدر شنوای داستان‌های دخترش بود و قدم تند می‌کرد تا از این اتوبوس به آن‌هایی که در خط ویژه می‌روند، خودشان را برساند اما پاهای دختر هنوز برای گام‌های تند پدرانه کوچک بود. هنوز یادم هست که در همان اتوبوس، خانمی از مردمان افغان، رویش را با چادر کیپ گرفته بود... گونه‌های آفتاب‌سوخته‌اش از پایین‌تر، چشم‌هایش را نگه‌داشته بودند تا ترس و مظلومیتی که در نگاهش بود، نگذارد چشم‌هایش بیرون بریزد.
آن غروبِ در اتوبوس را مثل همین امروز به یاد دارم. امروزی که داشتم دانه‌دانه‌ی کفش‌های دخترهای نهمی را از زیر چشمم می‌گذراندم و خیال می‌کردم که صاحب کدام کفش، امروز روز خوبی دارد و کدام نه. اما در راه برگشت به خانه فقط در خودم غرق بودم. از صبح تا همان موقع را زیر و رو می‌کردم و آینده و گذشته را مثل یک پنبه‌زن از هم باز می‌کردم. توی خیابان زیر لب حساب و کتاب روز و ماه و سال داشتم و کار و کار و کار... داشتم می‌شمردم که چقدر پول می‌خواهم و برای چه می‌خواهم. از کجا می‌توانم پول جور کنم؟ از کسی قرض بگیرم، تا کی می‌توانم پولش را برگردانم؟ توی راه رسیدن به مترو زیر لب اعداد را می‌گفتم و افکارم را مرور می‌کردم. از جوابی که سحر به حرف‌های دیشب محبوبم داده‌بودم حلاجی را شروع کرده بودم و در کنارش به کتابی فکر می‌کردم که صبح، وقتی فالگوش اراجیف دو معلم ناعزیز در دفتر بودم، در گوشیِ کم‌شارژم می‌خواندم. کتابی درباره‌ی اینکه «چگونه کمال‌گرا نباشیم؟!». در آن گرما از کنار دکه‌ی روزنامه‌فروشی رد شدم و یاد دعوای درونی و کمی‌بیرونی‌ام با مامان افتادم. ایستادم و کمی از حسابِ ته‌کشیده‌ی بانکی‌ام را خرج مجله‌ی سودوکو کردم که مامان را سرگرم کند. 
باز دویدم و در راه حساب و کتابم را زیر لب گفتم.
خنده‌ات می‌آید از اینکه درباره‌ی چگونه کمالگرانبودن می‌خوانم؟ من هم. 
آخر مگر می‌شود؟ 
مگر می‌شود من بتوانم کمالگرایی‌ام را کنار بگذارم و به جای آنکه تصور کنم یک نویسنده چیره‌ذهنِ خوش‌قلمم و باید شاهکار بنویسم، این ترس را کنار بگذارم و فقط شروع به نوشتن کنم؟
اها. راستی! تمرکز!!! این موهبتِ فرّار زندگی‌ام را در همین کلمات هم می‌بینید. 
گمانم چوپان‌های کلمات بازیگوش، برای آن که دیگران را دور بزنند، برای نداشتن تمرکز و مهارت، اسم‌های جذاب خلق کردند برای بی‌تمرکزی‌ها... سیال ذهن، مکتب دادائیسم، فلان و بهمان. 
داشتم می‌گفتم... منِ پراکنده‌حالِ مضطربِ کمالگرا مگر می‌توانم فقط بنویسم؟ بدون آن که نویسنده‌ی خلاقی باشم؟ 
هوووف. نمی‌دانم... شاید شد... از کجا معلوم؟

 

ریحانه نوشت:

جنوب:

   جنوب، همیشه برای من اثری مبهم از یک دژ که سال ها پیش توسط هنرمندها ساخته

شده باشد است،چون فقط یک هنرمند می‌تواند همه‌ رنگ ها و موسیقی ها و افکار را اینقدر یک دست کنار هم بنشاند، درست مثل تابلو نقاشی ، البته به گمانم خیلی زیباترو گسترده تر از یک تابلو ؛ که از نگاهش سیر نمی شود انسان، چون تمام عناصر حیات یک موجود زنده ناطق را در خود جای داده و همواره می شود صدای نفس های گرمش را شنید ‌.

جنوب؛ خوزستان ؛ تکراری نا پذیرند ؛ در کوچه هایش که بایستی، چشم بسته می شود تمام نی انبان ها و سرنا ها را شنید، کتاب ، کتاب زندگی روبه رویت باز می شود کتاب هایی به پهنای یک دریا،حتی قصه روح سابیده شده ی آدم هایش را به ماجراهای مختلف را میتوانی بشنوی ، مردان دریا، زنان شیردل را. لب شط ، روی پشت بام ها، بازار را که بگردی سخت می شود آدم ها از یک قوم باشند و یک لهجه داشته باشند انگار مدام گردی زمین میگردد و آدم ها جا پای آدم های دیگر می‌گذارند ، آنقدر که رنگارنگند مردمانش.

هنوز صدای کشیدن ماشه تفنگداران در بن بست ها و خیابان به وضوح شنیده می‌شود ،وجب به وجبش خمپاره و انگشت به انگشت ترکش و تیر است هنوز ، بوی غم و ماتم از خانه های خرمشهر می آید ، صدای موشک ها از روی پل دزفول شنیده می‌شود و…

فیلمنامه ها از نخلستان هاش می‌شود نوشت و تنها با یک قایق و پارو ساعت ها میتوان روی کارون و اروند و دز سفر کرد و نی زار به نی زار قصه نوشت.

از دور فقط گرما ست و شهر هایی که هیچ شبیه به شهر های مدرنیته نیستند ، اما فقط کافی است چند ساعت در کوچه و خیابان های جنوب قدم برداری تا روح آدم هاش جذبت کنند و شیفته ی بوشهر و اهواز و آبادان و … شوی.

این دژ هنوز هم جوان است، ماتم دارد ، زخم و ترکش هم دارد، اما هنوز شور جوانی دارد که کارونش زنده است و پل هزار ساله اش سرپاست.

 

ریحانه امین زاده 

۱۴۰۲/۲/۳۰