باشگاه نویسندگی؛

۹ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

پاییزٍ تهرونِ سال هشتاد و نه برای من پر از نوستالژی های قشنگه

صبح از خواب بیدار که می‌شدم

توی آشپزخونه رو به یه پنجره بزرگ میشستم و مامان لقمه های نون و پنیر و برام به من میداد و منم با چایی شیرین می‌خوردم

آشپزخونه یه پنجره بزرگ رو به بیرون داشت 

خونه ما طبقه چهارم یه آپارتمان بود 

ساختمان رو به رو خونه ما یه دختر زندگی می‌کرد که از همون فاصله یک خیابون دوست من شده بود

هر روز صبح بعد صبحانه می‌رفتم دم پنجره اونم میومد توی بالکن و برای هم دست تکون میدادیم و گاهی اسباب بازی هامون رو نشون هم می‌دادیم گاهی با لب خوانی و اشاره باهم حرفم میزدیم

هیچ وقت از نزدیک هم رو ندیدم اسمش رو هم یادم نمیاد

اما دوستی خوش و طولانی داشتیم و دلخوشی قشنگی بود...

بعد از دیدار دوست دفتر مشق بود یک مداد مشکی و قرمز که باید کلمات جدید رو تمرین می‌کردم با مداد مشکی کلمات قدیمی تر با مداد قرمز کلمات جدید رو مینوشتم

پاکن هم عجب یار خوبی بود من که خیلی ازش استفاده میکردم برای پاک کردن اشتباهات‌.

دم دمای ظهر روپوش آبی که آستین هاو جیب های چهارخونه سفید داشت و می‌پوشیدم با یک کیف صورتی و ظرف غذا و قمقمه همراه مامان یا بابا به مدرسه می رفتم

معلم مهربونی داشتم با لهجه قشنگ ترکی به من سواد یاد داد

ساعت پنج زنگ مدرسه صدای خوشایندی بود

بالا پله های منتهی به حیاط نگاهم رو میچرخوندم تا مامان یا بابا بعضی از روزها هم داداشی رو ببینم

تو راه خونه اصرار عجیبی بر این داشتم از روی برگ های خشک شده درخت راه برم و هنوزم صدای خش خش برگ ها از لذت بخش ترین های پاییزه برام

خونه که میرسیدم

یک نفس برای مامان درحالی داشت غذا گرم میکرد همه اتفاقات رو تعریف میکردم

کتلت های متقارن و یک اندازه مامان از خوشمزه ترین های عصر پاییزی بود

قراری داشتیم من و خواهرم( آجی الهه) ساعت پنج و نیم شبکه دو آنه شرلی .

آنه از موهای بلند و قرمزی می‌نالید که از فانتزی های آن دوران برایم بود.

عرفان هم چند ماه بیشتر نداشت

برای خاله بودن کوچک بودم اما همبازی خوبی بودم برایش

هرگاه خواهرم ( اجی سمیه) می آمد لحظه هایم بهشتی تر میشد 

سالها از آن روزها میگذرد.

آن دختر همسایه روبه رو بزرگ شده و در گوشه ای از این دنیا مشغول زندگیست.

سال آخر مدرسه را میگذارنم

چند سالی می شود تهران هم زندگی نمی کنیم وگاه گداری فقط سری به خانه کوچک و عزیزمان می‌زنیم.

خبری از بوی غلیظ پاییز و مدرسه رفتن هم نیست...

اما کتلت های مامان هنوزم همان قدر متقارن و خوشمزه اند مخصوصا در عصر های پاییز.

 

۱۹ شهریور ۱۴۰۱

فرش برفی؛ از نرجس مطلق حسینی؛ در ۵۵۰ کلمه

بسم الله الرحمن الرحیم
هیچ چیز خانه‌ی ما تقارن نداشت. مثل همه‌ی روستاهایی که در دامنه‌ی کوه‌ها ساخته میشود، خانه‌ی ماهم در تقابل با طبیعت بود. ما برای زیستن، دل طبیعت را شکافته‌بودیم و بطور ناشیانه‌ای، با سیمان، گل و آهک آشیانه ساخته بودیم. پنجره‌های آهنی، پرده‌های گلدار، درهای فلزی، پشتی‌های کوتاه و بلند، دیوارهای گچی، طاق‌ها و طاقچه‌های دالبردار؛هیچ چیز، هیچ کدام تقارن نداشت. اهالی خانه‌ی ما هم قرینه نداشتند، یار بابا، مهتاب خانم مادرم سر زا رفت، سر زای من. یار خانم‌جان هم باباحاجی خیلی سال پیش عمرش تمام شد، یعنی اینطور گفته‌اند، انگار وقتی دلیل مرگ را پیدا نکنند، میگویند اجلش رسیده‌است. خانم‌جان حتی گوش‌هایش هم تقارن نداشت، لاله‌ی یکی بلندتر از آنیکی بود. چون همیشه یک تا گوشواره داشت، آن‌یکی را نخ گره زده‌بود که سوراخش کور نشود. تولد امسال، خانم‌جان همان تای گوشواره را به زنجیری کشید و انداخت گردن من، حالا بعد مدت‌ها، بعد شونزده سال به سرش تعادل رسید. بابا میگفت بعد دنیا آمدن من و رفتن مامان - تنها واقعه‌ی متقارن خانه‌ی ما- خانم‌جان یک شبانه روز مرا بغل گرفت و گریه کرد و توی خانه چرخید. فردای ختم و فاتحه‌هم، طلوع سرنزده، چله‌کشی‌دار را شروع کرد. من، مثل کودکی موسی، بغل به بغل زنان روستا میچرخیدم، با این تفاوت که به کسی دست رد نزدم. خانم‌جان یا پای دار بود، یا جلوی درخانه‌ی زنان زائوی روستا؛ با این اوصاف من هم در این روستا هیچ قرینه‌ای ندارم، جای خواهر همه محسوب میشوم. شیر با کنایه از گلوی من پایین میرفت و خانم‌جان پشت هر دری قدش کوتاه‌تر میشد؛ نوزادی که تولدش با عزا همراه باشد شگون ندارد و اگرهم در خانه‌ای شیر میخورد، من‌باب ترحم است، نه خوش‌قدمی. خانم‌جان گره‌های بغضی که صبحا تا شب جمع میکرد را شبها تا صبح به فرش میزد. چند رج بالاتر نرفته‌بود که بابا از سر زمین با فریاد دویده بود توی خانه، که چاه بعد مد‌تها به آب رسیده، خانم‌جان هم خلاف نقشه، یک گره سفید به فرش انداخته بود. هنوز گردن نمیگرفتم که گوسفند گله دوقلو زایید، سالم و سنگین، خانم‌جان گره سفید بعدی را زد. سکینه‌خانم موقع شیر دادنم با گریه به خانم‌جان گفته‌بود که تا حالا مشهدرا ندیده، هفته‌ی بعد راهی شد و برگشتنی یک کاسه نبات و یک پارچه سبز سوغات آورد و به دور مچم پیچید؛ یک گره سفید هم به فرش زد. اولین دندان را که درآوردم، اولین برف روستا بارید و یکی هم نشست روی فرش. یکسالم که شد، خانم‌جان فرش را با آیت‌الکرسی برید و از فردایش چندتا صاحب حجره‌ آمدند سروقتش، اما کسی خریدار نشد، فرش لاکی از تقارن درآمده و پر از لکه‌های سفید بود. خانم‌جان همیشه برای خرید خامه‌ی جدیدو چله‌کشی‌ها از فروش فرش قبلی پول کنار میگذاشت و حالا باید از سرمایه خرج میکرد. تای گوشواره همینجا رفت، همینجا توازن سر خانم‌جان بهم خورد. هروقت غصه‌ام میگیرد به بابا میگویم اگر من نبودم، تای گوشواره خانم‌جان نمیرفت، مامان نمیرفت، این فرش فروخته میشد. جواب میدهد، تو نبودی همین فرش‌ هم برایمان نمی‌ماند و شروع میکند قصه‌ی فرش برفی را یکی یکی میگوید. خانم‌جان هم ادامه‌ حرف‌را می‌گیرد که اصلا تصدقت، که گفته همه‌‌چیز توی زندگی‌ باید تا داشته باشد؟ دنباله‌ی نقشه باشد؟ اصلا زمانی برکت به خانه‌زندگی ما رسید که تو آمدی، تو که لنگه نداری مادرجان، غلط میگم احمد؟ بابا هم چایی‌اش را سر میکشد و میگوید نه والا. 

۱۴۰۱/۶/۱۸

«هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه»

فاطمه کریمی(اَمَلْ)- ۸۲۳ کلمه

 

"هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه.”هربار که از سفر میرسیدیم خانه و مادر با فشار کف دستش روی کلید برق نور میپاشید به تاریکْ روشن خانه همین را میگفت. بعدترها هربار که بارِ یک روز سخت را دم در اتاق خوابگاه روی زمین میگذاشتم و خودم را رها میکردم روی طبقهٔ بالای تخت دو طبقهٔ اتاق چهار نفره‌مان همین را میگفتم. یک‌بار هم وقتی برادرم با سری تراشیده و بعد از کلی کل‌کل با فرمانده توانسته بود دو روز مرخصی بگیرد وقتی پوتین‌هایش را کنار کفش‌های پرنسسی‌ام جفت کرد همین را گفت. 
به چشم‌هایم نگاه میکند. سیگارش را جا میدهد میان لب‌هاش،فندک را میگیرد زیرش و همزمان لب میزند: “خب؟ حالا واقعا هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه؟”
چشمانم به جای سفیدی چشمانش سفیدی سیگار را نشانه میروند: “اره! هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه اما اگه اون خونه واقعا خونهٔ خود ادم باشه!” 
پکی میزند به سیگار و پرسشگر خیره میشود بهم. از همان نگاه‌ها که یا بیشتر توضیح بده یا فکر میکنم خلی، دیوانه‌ای، چیزی هستی. لبخند میزنم: “از یه جایی به بعد خونمون برام امن بود اما اشنا نبود. عطر غذای مامان همچنان خوش‌رایحه‌ترین عطر تمام اعصار بود برام و دیوارای پسته‌ای خونه بوی دستای بابا موقع رنگ کردنشونو میداد اما تو چشمای من دیگه غریبه بودن. صدای خندهٔ بچه ها وقتی میپیچید تو اتاق نقلی‌مون تو خوابگاهِ بلوک کوثر هنوز گوشه لبامو کش میاورد اما من انگار اونجا غریبه بودم.”
گنگ نگاهم میکند و دود سیگار را میفرستد به هوا و صدایی در سرم طنین می اندازد: دانی حال ادمی را که در وطن غریب افتاده؟ من همانم. حالِ همان ادم.  
استکان کمرباریک را میگیرد جلوم. به شکرهای تا کمر استکان بالا امده خیره میشوم: “ولی اولین باری که بعد از اندی سال بازم جملهٔ مامان وقتی دستاشو رو کلید برق فشار میدادو گفتم داشتم شکرای همین استکانای کمرباریکو زیر زبونم مزه مزه میکردم.” 
لیوان را میگذارد کف دست‌هام و چیزی نمیگوید. انگار او هم خسته شده باشد از این همه مبهم گویی‌هایی که تمامی ندارد. اما سرش را میاورد بالا و خیره میشود به چشم‌هام: “هذیان میگویی چرا انقدر دخترجان؟ این همه صغری و کبری میچینی پی کدام استنتاج؟ بگو همان را و ولمان کن دیگر زن حسابی!”
لبخندم را نمیتوانم پنهان کنم از شیرینی لحنش. به شیء نورانی سمت راستم خیره میشوم و میروم به سالها پیش: "گم شده بودم. انگار که زمین در یک کودتای شرورانه همهٔ همسفرهام را خورده باشد. من مانده بودم و سیل غریبه‌ها. من مانده بودم و تاریک روشنِ غروب. که ناگهان دیدمش. انگار که زنی مهربان روی شانه‌های لرزانم پتوی گرمی پهن کرده باشد و انگار که ان «ماهی سیاه کوچولو» بالاخره دریایش را پیدا کرده باشد. اصلا انگار که در همان تاریک روشن هوا که شبیه خانه‌مان بود بعد سفر، مادر دستش را گذاشته باشد روی کلید برق، نور بلعیده باشد هرچه تاریکی را و این بار من به جای او زمزمه کرده باشم «هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه.»” 
نگاهش کردم. دشت مروارید شده بود چشم‌هاش. انگار که بالاخره فهمیده بود چه میگویم. به استکانِ توی دست‌هام خیره میشوم و ادامه میدهم: “همان لحظه‌ها بود که مردی دشداشه به تن یکی از همین استکان‌ها را گرفت جلوم و من همانطور که شیء نورانی جلوی چشم‌هایم را به خاطر شوقی که از چشم‌هایم روی گونه‌هام رود شده بود تار میدیدم شکرِ میان تلخیِ چایش را مزه مزه کردم. انگار که تلخی سالهای دور از وطن را حلاوت قندِ نورانی جلوی دیدگانم داشت میشست و میبرد. استکان را دادم دست مرد نجفی و پا گذاشتم در سرازیری باب‌القبله و دستم را تکیه دادم به خنکای دیواری که روی سنگ قبر نهفته در ان نوشته بودند: «شیخ مرتضی انصاری». غبطه خوردم بهش. به این همنشینی ابدی‌اش با وطن. به این همیشه در خانه بودنش. به این که در محل قرارِ قلبِ من برای ابدیت قرار گرفته بود. به اینکه یک لحظه مفارقت نداشت از امنیت خانه‌ای که من سالها انگار گمش کرده بودم. به این سکنی گزیدن ابدی‌اش در محل تسکین من و احتمالا هزار هزار ادم دیگر.”
نگاهم را از گنبد طلایی میگیرم سمت او. سیگارش را میاندازد جلوی پاهاش و با پنجه‌اش رویش را فشار میدهد. دستش را میکشد روی صورتش به هوای خشک کردن رود طغیان یافتهٔ روی گونه‌هاش اما خشک نمیشود انگار. شاعری می‌ایستد کنارمان. دست راستش را به نشانهٔ سلام میاورد بالا و زمزمه میکند: 
 “فرصت با تو بودنم چون ابر
لحظه لحظه می‌شود سپری
غرق آرامش، پر از رویا
حرم توست خانهٔ پدری…”

درویشی ان طرف‌تر کنار مغازه زیر تابلوی «دهین ابوعلی» پاهایش را جمع کرده توی شکمش و ارام انگار که برای خود میخوانَد لب‌هایش تکان میخورند:
“علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که بماسوا فکندی همه سایه هما را…”

زنی بچه به بغل می‌اید می‌ایستد کنارم و زل میزند به روبه‌رویش و نجوا میکند: “حرمت منو بی‌خونه کرده…”
بغضم میگیرد. من هم نگاهم را میگیرم به نور همان گنبد طلایی که او خیره شده بهش و ادامه حرفش را من میگیرم: “و به قول مامان، هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه!”

کاش می شد به تو می گفتم که بمان و روح خسته ام را با رفتنت به کشتن نده! همان شبِ پراز مهتاب، انگشت اشاره ات را به سوی ماه کامل گرفتی و از من خواستی تا آرزویی نثار آسمان کنم. هر زمان شهابی رد می شد با ذوق فریاد می کشیدی و من هیچ شهابی نمی دیدم. یعنی کهکشان ها فهمیده بودند که بودنت را آرزو میکردم؟

هرکس عاشق شد و پی کار خودش رفت و من ماندم با تکه قلبی شکسته، خانه ای خالی، عکس های خاک خورده و روحی پژمرده....

میخواستم در خانه خودمان "مثل خون در رگ های من" را برایت بخوانم و تو مثل همیشه با لبخند زیبایت مرا نگاه کنی. در خانه را باز کنی و با دیدن خستگی ات حس کنم زندگی هنوز هم جریان دارد. با چای قندپهلو ازت پذیرایی کنم و شانه های کوفته ات را ماساژ بدهم بلکه کمی التیام پیدا کنند. مگر زندگی همین نبود؟! تلاش، کار، خستگی، بوی غذا روی گاز، چای یخ کرده از فرط حواس پرتی، کتاب برای بالا بردن اطلاعات عمومی و عشق و عشق و عشق.....

تمام این کارها بدون ذره ای عشق هیچ معنایی ندارند. تلاش برای چه؟ خستگی برای که؟ بوی کدام غذا؟ این اصل زندگیست که با عشق معنا پیدا می کند و من آن را یافتم.

عشق را در میان دستان یک نفر تجربه کردم. زمینی ها معنای آن را درک نمی کنند چرا که طمع مال انان را گرفتار کرده و عاقلان نیز درکی از این واژه نخواهند داشت چرا که عیب و ایراد گرفتن در آن جایگاهی ندارد. عشق واژه ای سه رقمی و مقدس....

اگر کتمانش کنی چنان تو را درگیر می کند که دیگر لبخند به لب نیاری و اگر به آن معتقد باشی تو را در آغوش خود گرم خواهد کرد. تمام آن بستگی به دیدگاه تو دارد. هر اعتقادی که داشته باشی، مطابق آن عمل کرده و در نهایت نتایج متناسب با آن نصیبت خواهد شد.

۳۴۰کیلوگرم اشک/۱۷ شهریور۱۴۰۱

۲۷۰ کلمه/زهره غلامنژاد

 

راه می‌رفت، انگار داشت ۳۴۰ کیلو لاشه‌ی گاومیش را میراند به سمت اتاق. چراغ را خاموش کرد و چند دقیقه در آستانه‌ی در ایستاد تا کمی از باد سرد استفاده کند و بعد به سمت اتاق تاریکش برود که دریچه‌ی کولر نداشت. در را بست و ۳۴۰ کیلو گوشت لخت و سنگین تنش را رها کرد روی تخت و به سقف اتاق خیره شد. در ذهنش، دوربین دور شد و دور شد و تصویرش را در نمای باز نشان داد که بین سفیدی دیوارها کوچک می‌شود. خیال کرد حالا باید تیتراژ پایانی کم کم روی صفحه ظاهر شود و جیغ تیز کشیده شدن آرشه‌ی ویولن با زمینه‌ی صدای باد، در سینما بپیچد و آدم‌ها به یکدیگر نگاه کنند و به این فکر کنند که آیا قضاوتشان ازبلایی که سر او آماده درست است؟ فکر کرد و به فکر خودش پوزخند زد. برگشت و سرش را فرو کرد در بالش نرمی که داشت و مثل هر شب، دست و پایش را ثابت نگه داشت تا زمانی که احساسشان نکند. حسش شبیه وقتی بود که آدم با ماشین قرضی دوستش در اتوبان چپ می‌کند، به‌ گارد کنار جاده تکیه می‌دهد و به سوختن پاره‌های آهن خیره می‌شود. شبیه وقتی که بعد از یک کتک‌کاری بزرگ و ساعت‌ها گریه و عربده، می‌روی که بخوابی امّا تنت از درون در آتش می‌سوزد. غلت زد و به پهلو دراز کشید و زانوهایش را تا زیر شکمش جمع کرد و دوربین جلو آمد، جلو آمد و نیم‌رخش را نشان داد که خیره‌ است. بعد چشم‌هایش را بست. تصویر تاریک شد. بعد چشم‌هایش را باز کرد و نمای دوربین، صحنه‌ی تار شده‌ای را نشان می‌داد.

 

تصمیمم را گرفته بودم، حالم خوب نبود [هنوز هم نیست] پس می‌توانم بدون به دوش کشیدنِ بار ِ واژه ی «عذاب وجدان»، یک متن قدیمی از اتاق* را به باشگاه نویسندگی ببرم و یکی از دو بلیط ماهانه‌ام را با طیب خاطر بسوزانم.

اتاق را باز می‌کنم. واژه های آدمی هم مثل تمام متعلقات دیگر اند؛ تو هرگز یادت نمی‌رود که فلان لباست چه رنگی بود، یا چه جنسی داشت؛ یادت نمی‌رود که فلان کتاب را کی و چرا خریدی. همینطور یادت نمی‌رود که فلان واژه ها را کی، در چه حالی، و به چه علتی قطار کردی.

اتاق را باز می‌کنم. متعلقاتم زیر و رو میکنم. کم کم به «قدیمی ترین مطالب» نزدیک می‌شوم و انگار مبلی که رویش نشسسته ام‌، کم کم در حال جاخالی دادن است. خالی می‌شوم. مسئله ظاهرا اهمیتی ندارد، حتی باطنا هم. اما «مسئله» درخور نبودن واژه هام نیست. مسئله «خالی بودن» است. خالی بودن، در حالی که گُمان برده بودی توشه ای داری.

خیال می‌کردم واژه‌هام به قامت باشگاه تازه تاسیسمان می‌رسد. نه که قدبلند باشند، اما خیال است دیگر، خط کش دقیقی ندارد. چشمی اندازه می‌گیرد.

حتی خیال من آن‌قدر چشم هاش قیلی ویلی می‌رود که اگر دیروز می‌پرسیدی که برای باشگاه، کدام متعلق را از گوشه ی اتاق زیر بغل خواهم زد و به باشگاه خواهم برد؟ میگفتمت که «اووم. نمیدانم. باید از بینشان «انتخاب» کنم.» 

خالی شدم.

ترسیدم.

عجیب ترسیدم.

یک وقت توشه ات خالی ست. خیالی نیست. می‌دوی، تلاش میکنی، شب بیداری می‌کشی، چند شیفت کار می‌کنی، نهایتش قرض می‌کنی و ته تهش گدایی. اگر همه‌اش هم نتیجه نداد، اتفاق تازه ای رخ نداده؛ همان ژنده پوشی که بودی می‌مانی. ترس اما برای وقتی ست که گمان کنی توشه ای داری. و همه ی عمر روی آن توشه حساب باز کنی. بگویی اگر وقتی دستم خالی خالی هم باشد، این توشه ی هرچند کوچک هست. بی خبر از آن که توشه خالی ست.

من ترسیدم، از همه ی روزهای مبادای حیاتم و از همه ی توشه های خالیِ پر انگاشته ام. من ترسیدم، از انبار تهی ِ وجودی که در و پیکرش را لای زرورق جهلی مرکب پوشانده باشم.

*اتاق وبلاگ شخصی حقیر است.

 

 

«من فقط برای تو، ماه میشم»

تا درون من، تو بتونی دمی تنفس کنی:) 

 

اونشب دیدمت که تنهایی غصه میخوردی و از درد به خودت میپیچیدی

بجز ماه کسی تو رو نمیدید

آفتاب روز که بالا اومد، تو با لبخند، همچنان شمشیر میزدی

استقامت تو، قدرت زانوهای هجده‌هزار جهان رو تولید میکنه... 

 

کمک کردن و قدرت دادن رو تو شروع کردی...

اقیانوسی هستی که هرکس کاسه کاسه، دریا دریا ازت برداشت و چیزی ازت کم نشد...

آسمونی که هرکس هرچی خواست تو پهنه ش سفر کرد و کرانشو ندید

 

 

ولی اینکه میتونستی تحملش کنی و ادامه بدی معنیش این نبود که درد نداره برات...

همیشه فقط تویی که بار قلب همه رو به دوش میکشی...

من نمیخواستم از دور فقط درد کشیدنت رو تماشا کنم...

 

یه فوت خنک به جیگر سوخته و آتیش توی سینه ت میکنم...

خاموشش نمیکنه اما یک ده هزارم ثانیه هم که شده، خنک میشی

من فقط برای تو ماه میشم 

تا هیچوقت مجبور نباشی تو سکوتِ تاریکی بمونی... 

هرجور شبی هم که بیاد... هرچقدر تاریک هم که باشه...

بهت میتابم و تو رو به همه نشون میدم تا کسی نمونه که تو رو نبینه...

اونوقت همه، یکی یکی، از این هزار هزار جهان یه نسیم خنک رَوونه ی قلبت میکنن و بالاخره آتیش سینه ت خاموش میشه.... 

 

دلت دریا، چشمت آسمون و زانوهات فولاده

منم اگه از کنارت رد بشم،

اگه سر راهم خنجر داغ تو سینه ت رو یه دور هم بچرخونم، از زور پاهات چیزی کم نمیشه

و با اینحال من فقط میخوام

اونشبی که داری تنهایی میسوزی، 

ته مسیر ‌یکی از ستاره هات به کسی رسیده باشه که با خودت بگی 

آه! خیالم از این یکی راحته... 

 

من، قدرت زانوهای تو میشم! 

 

بیا شونه ی حامیِ همدیگه بشیم و از همدیگه مرهم بگیریم.... 

همه دردهام رو از من گرفتی و حالا لطف کن و کمی از دردهات رو به من بده

بسم الله النور

17 شهریور1401

نرگس یوسفی

448 کلمه

 

"نُت" در تعریف تحت اللفظی اش همان الفبای موسیقی ست؛ کوچک ، دارای صرفا دوبعدِ محبوس بر کاغذ و عنصری ست فاقدِ حیات.

من اما میخواهم در این چند پاره، "اثبات حی بودن نُت" را بکنم!

به اینصورت که دستتان را به من بدهید که یعنی اعتماد میکنید و بعد چشم هایتان را ببندید تا باهم رقصِ عنصرِ حیاتی به نام نُت را در جای جای حیاتمان مزه مزه کنیم...

نُتِ ما بعدِ یک ؛ همان نُتی ست که آرام و با طمانینه و البته زمزمه وار از نرمه گوشمان سُر خورد و تا پیچ آخر حلزونی گوشمان فرو رفت؛ همان نُتی که شد شرطِ مسلمانیمان...

این نُت اغلب در راش های دوربین های فیلمبرداری خانوادگیمان موجود است، همان سکانسِ آرامشِ لنگر انداخته بعد از نواخته شدن جنابِ نُتِ مابعد یک، در چین های نوبافته ی صورت های نوزادیمان، حتی بعضا دستِ کوچکِ ادب به سر و سینه گذاردن هامان...

 

نُت دوم: همان نُت نفوذ کرده در عمق خواب های عمیقی که سفت بهشان میچسبیدیم که درنروند اما شوخی بردار نبود باید بلند میشدی تا گشنه نمانی آن هم در آن روزهای گرم 17 ساعته ی 9 سالگی!

نُت دوم صدای مرحوم موسوی قهار است با آن حالت خاص ادا تک تک "اللهم انی اسئلک" ها با چاشنی چُرت زدن و سوختن دهان از داغی غذا و تنگی وقت...

 

نُت سوم: نُتِ شوق است، نُت شعف، نُت پیچیدن نسیم خنک هفت صبح مصلی لابلای چادر و  وعده خوشمزه های داخل خانه،

نُتِ تامه ی "اللهم اهل الکبریا و العظمه" گفتن های پای بلندگوی دانشگاه تهران مرحوم مرتضایی فر است...

 

همین طور بگیرید و بیایید جلو، از شور خفته در نُت همین یک جمله نوشتاریِ " تو خیمه هنوز من سرلشکرتم..." که عین هربار حتی از رو خواندنش هم مو را به تنم سیخ و ضربان قلبم را با ضربآهنگش تنظیم میکند،

 تا یکسری نُت ها که زمان را صفر، ضربانِ قلب را ممتد و شامه را تیز میکنند، یک چیزی از جنسِ شنیدنِ یک بوی آشنا وسط هُلِ جمعیت در مترو و بعد کوبیده شدن به ته چاه خاطره ای دور...

 

تا برسیم به نُتِ nم : نُتی که برای هر کس روی عددی خاصی می ایستدد و بعد صفر میشود...

نُت ی ست خش دار که از پس بلند کردن و رساندن خودش به گوش، بغض و خوف پشتش را پنهان میکند،

نُتِ

اسمع

افهم

...

میگویند آنجا زیر خاک، آخرین عضوی که عنصر حیاتی خود را از دست میدهد گوش است همین ابزار دریافتِ نُت ها...

/

بعدِ صد سال اگر از سرِ قبرم گذری

من کفن پاره کنم

زندگی از سر گیرم

/

"نُت" در تعریف تحت اللفظی اش همان الفبای موسیقی ست، اما در اصل مقوله ای ست ذو ابعاد، ناشناخته

و

حی...

شهریور ۱۴۰۰_ نجف اشرف: صحن فاطمه الزهرا سلام الله علیها

همه بنی اسرائیل را میشناسیم. به بد قلقی، بی ادبی در برابر پیامبران وکور شدن های ناگهانی در مقابل معجزات. مثلا شما فرض کنید یک روز صبح که بیدار می شوید تا زنگ ساعت شش صبح موبایلتان را خاموش کنید و برای اولین بار در هفته های اخیر سحر خیز و کامروا باشید، همان لحظه ای که با خودتان میگویید:" کاش الان ساعت دو بود و چهار ساعت دیگر میخوابیدم"، دقیقا در همان لحظه متوجه می شوید هوا چندان هم روشن نیست. اینجا چند حالت دارد: یا میگویید :"الله اکبر! همه ساعت های خانه خراب شده اند، کار اسرائیل است." بعد _از جهت التیام روح استکبار ستیز درونتان_ یک مرگ بر اسرائیل می گویید و بعد می خوابید. (توجه داشته باشید که شما نماینده جامعه‌تان هستید و رفتار شما همان مشتی است که نشان دهنده رفتار خروار ها مسئول و وزیر و معاون و... می باشد.).

در حالت دوم_ که خیلی از من و شما و دیگر بنی آدم به دور است_ با خودتان می گویید:" بعید است همه ساعت ها با هم خراب شده باشند!" کفش و کلاه میکنید و میروید توی کوچه و می بینید که "واوو!"(همان" الله اکبر! "خودمان)؛ کوه توچال از زمین کنده شده و بالای سر شما قرار گرفته است و همان طور که عقل سلیمتان حکم می کرد؛ همه ساعت ها با هم از کار نیوفتاده اند. در همین حالت بهت و شگفتی هستید که ناگهان ندایی از درونتان می گوید : "با شما هستم! ایمان بیاورید."

یک قسم سومی هم هست که به آن میگویند: " حالت بنی اسرائیلی" .در این حالت پس پس از اینکه ندای درونتان شما را دعوت به ایمان کرد؛ دعوت را لبیک گفته و سپس به خانه باز می گردید، گوساله طلاییتان را در آغوش گرفته و میخوابید.

الغرض، دیروز پس از این که کار اداری چهار ساعته ام یک ربعه انجام شد و آشتی کردن با همسرم که نفهمیدم کی بخشیدمش و سردردی که با چند ساعت خواب کان لم یکن شد حس کردم ندایی در درونم با تشر و لهجه لری میگوید :" هوی با تونُم! ایمان بیار." و بعد که بدون توجه به ندای درون گوساله ام را( همان گوشی ام را،اتفاقا همان طلایی رنگ هم است) در آغوش گرفتم و خوابیدم به این فکر میکردم که استثناء کردن پسران اسرائیل علیه السلام نسبت به دیگر پسران حضرت ادم علیه السلام از اول هم کار درستی نبود. کورشدن در مقابل معجزات الهی بعضی از عمو و بعضی از پدرمان _قابیل_ به ارث برده ایم.

۱۷:۲۴