باشگاه نویسندگی؛

نارین نوشته است؛

۵۸۰ کلمه - ۲۱ فروردین۰۲ 

قاصدکی کوچک در روستایی دورافتاده بود که در اعماق قرن بیست‌ویک برای نجات‌بخشی اهالی روستای کوچکش، قایقی بزرگ می‌ساخت. آرزو می‌کرد شب‌ها به آسمان نزدیک باشد و صدایش در اعماق کهکشان‌ها بپیچد و روزها پیامبرگونه، قایقش را با مومنان روستا چکش می‌زد.
آرزوکردن آدمیز‌اده را بزرگ می‌کند‌. او آرزو می‌کرد که می‌توانست با بلندکردن دست‌هایش ستاره بچیند؛ برای همین هم توانست قاصدک شود. قاصدکی که صدای خدا و ندای جهان برایش غریبه نبود. آرزو کرد که کاش می‌توانست صلح را در جهان کوچک روستایش بگستراند. توانست‌! مهربانی گسترده شد در روستایش... اما دل قاصد گاه‌وبی‌گاه متلاطم می‌شد. تلاطم قلب قاصدک با موج‌های کوچک آبی روی ساحلی مرجانی شروع می‌شد و با موج‌های مردافکن به اوج می‌رسید. قایق انگار بهانه بود تا خیال دلش را از تلاطم دور کند.
مومن بود به خدا و مردمان را به خدا و مِهر و صلح می‌خواند. قایق‌ساختن هم در آن روستای گرم و شرجی، ایمان قوی قلبی نمی‌خواست. وعده این بود؛ قایق که ساخته شد، قاصدک و قاصدکانِ نوپا، سواره بر امواج به ناکجاها برسند؛ برای قاصدک‌شدن و صلح‌افشانی. 
قاصدک با آرزوهایش بزرگ می‌شد و با خدای خالق می‌توانست به آسمان‌ها برسد؛ اما تلاطم قلبش، راز سر به مُهری بود که هنوز برایش فاش نشده بود. تلاطم قلبش دلشوره نبود؛ انگار چیزی بود از جنس دلتنگی. موج‌های بلندش مردافکن بودند اما حمله به ساحل قلبش نمی‌کردند. خودنمایی موج‌ها، هم شکوه داشت و هم ترس. 
می‌اندیشید که در این جهانِ کوچکِ قاصد که قاصدکی‌کردن رنج و فاقه‌اش هیچْ به اندازه‌ی ابتلای نوح نبی و ابراهیم ولی و محمد امین نمی‌رسد، شاید خودنمایی موج‌های بلند قلبش منظور دارند!
راست می‌رفت و می‌اندیشید؛ چپ می‌آمد و می‌اندیشید. غمِ نهان دل‌اش دلشوره می‌شد. گاهی عمق می‌گرفت و گاهی موج‌های سهمگین بالابلندش، سایه می‌انداخت روی رخِ نهیف و رنجور قاصدک. رازش را در ستارگان می‌جُست. با خدا حرف می‌زد و صدای آسمان‌ها، در افکار غم‌انگیزش دلداری‌اش می‌داد‌. اما هنوز نمی‌دانست. سروشی طلب می‌کرد تا راه نجاتی بیابد.
روزی زیر تیغ نوری از خورشید که از لابه‌لای برگ‌های نخل‌ها، راه پیدا می‌کرد روی صورت و چشمانش، مشغول به ضربه‌زدن روی چوب‌ها بود تا قایقش را محکم‌تر به دریای پرتلاطم بسپارد که ناگه از چشم‌هایش چکه‌ی اشکی روی دستانش ریخت.
نشست... 
نشست...
نشست‌‌...
سالیان درازِ عمر کوتاه آدمیزاده در قرون جدید را سپری کرده بود اما با اشکش غریبه بود. باز روی گونه‌هایش چکید. سکوت کرده بود. داشت می‌شنید. صدای ستارگان آسمان شب را زیر نور سفید خورشید گرم روز می‌شنید. صدای دریای نزدیکش و صدای موج‌های درون قلبش به هم آمیخته شده بودند. 
ندا آمد:
«عشق!»
گفت: «نمی‌شناسم. غریبه است.»
- غریبه نیست؛ که اهل است. اهل دل. اهل آرامش. اما تو راندی‌اش.
- عشق را به قاصدی چه کار؟ راندم‌اش.
- قایق برای که می‌سازی؟ 
- ندا دادی بسازیم‌اش.
- قایق برای چه؟
- برای نشر ایمان و صلح و مِهر.
- عذاب پس چه؟ گفتیم قایق را برای رهایی از عذاب بسازی.
- مگر عذاب برای قومی نیست که سرپیچی می‌کند؟ قوم من که مومن است به خدا و عامل است به نیکی.
- قوم تو از عذاب در امان است.
- پس چه عذابی و‌ چه قایقی؟
- خودت! 
- نمی‌فهمم.
- خودت را فراری ده از عذابی که دلِ دورازعاشقی می‌کشد. فرار کن از خودت... از موج‌های غم و اندوه بی‌عشقی. عاشق شو قاصدک. عاشق شو تا جاودانه شوی.
- صبر کن. 
ء ... 

قاصدک نشست. 
نشست.
نشست.
موج‌های بالابلند غم‌بار که به ساحل نمی‌رسیدند، به ساحل قلبش سرازیر شدند. 
موج‌ زد به قایق. موج زد به قاصد.
همه چیز غرق موج‌ها شد.

نارین نوشته است:

 

۲۸۷ کلمه - ۲۱ / اسفند / ۱۴۰۱

اولین‌بار است که می‌خواهم اینجا بنویسم. یعنی راستش تا الان ترسیده بودم‌ از نوشتن در اینجا. نمی‌دانستم از چه و از کجا بنویسم؟ داستان ببافم و خیالات یا تک‌گویی‌های پراکنده‌ام را به هم بند بزنم؟ توصیفش را بیشتر کنم یا تشبیهش را؟ از خانه‌ها بنویسم یا از آدم‌های خانه‌ها؟ از دل‌ها بنویسم یا از فرسودگی‌ها؟ از چه و از کجا؟
به خودم می‌گفتم تو همیشه منتظر بودی تا میان آدم‌های هم‌درکت بنشینی و بنویسی و بگویی و بخوانی... اینجا هم همان که می‌خواستی، پس چه شد؟ 
آلبر کاموی درونم می‌گفت: «من هنوز آماده نیستم تا با جمله‌ی اول نوشته‌هایت، مخاطبت را صید کنم.» به او می‌گفتم: «نوشته‌های من دام نیستند که صیادش من باشم و دیگری، بی‌چاره از فرار و‌ نجات.»
نادر ابراهیمی درونم می‌گفت: «واژه‌هایت نم کشیده‌اند و می‌ماسند ته گلو. نمی‌توانم چیزی بنویسم.» می‌گفتم: «می‌دانم.»
شاعر درونم می‌گفت: «من خوب شعر می‌شنوم و وزن و قافیه‌اش را سماعی برایت ردیف می‌کنم. معنایشان هم خوب به جانم می‌نشیند، اما برای شاعری، فعلا روی من حساب نکن.»
همه‌شان پا پس می‌کشند ولی خودم می‌خواهم بنویسم... بدون کامو، ابراهیمی و شاعرباشی. نه تنها اولین جمله‌ی نوشته‌هایم صیاد نیستند که ادامه‌اش هم... نه توصیف دارد و نه تشبیه، نه استعاره و نه واج‌آرایی.
برای نوشتن خیال بافتم، دیدم، گوش دادم، تصور کردم، راه رفتم، نوشتم و پاک کردم. نمی‌دانستم از کجا و از چه و برای چه؟! فقط می‌خواستم بنویسم. پر کنم صفحات ‌و خط‌ها را اما هیچ‌چیز یارای نوشتن نبود. 
گفتم اول باید موضوعی پیدا کنم. نمی‌شود همینطور الابختکی یک چیزی سر هم کرد و اسمش را گذاشت نوشته، متن خوب، متن ادبی، نوشتنی. اسمش «خالی‌نبودن عریضه» است. 
این بار ترسم را گذاشتم کنار که اینجا بنویسم. شاید بعدترها یک خوب‌اش را عرضه کنم. 
این بار، ترس‌بریزان‌اش بود.

 

زهرا رحیمی/۶۸۶ کلمه/۲۳ اسفند ماه ۱۴۰۱

شاید در این نوشته هیچ چیزی جز اسمم، که شکوه و زیبایی اش را وام دار صاحبان اصلی خود است،ارزش هایلایت کردن نداشته باشد؛ لکن می نویسم  اولا به خاطر اسماء محمدی، که اگر روزی در خیابان انقلاب تنه ام به تنه اش بخورد نه از صدای ببخشید گفتنش و نه از چهره اش نمی توانم او را تشخیص دهم اما شرمنده او و پیگیری هایش هستم، ثانیا به خاطر باشگاه نویسندگی که حتی اسمش هم برایم دلنشین است و دلم نمی خواهد در نطفه خفه شود یا این که بدون من ادامه پیدا کند و ثالثا می نویسم که نوشته باشم، چون به هر حال نوشتن بهتر از ننوشتن است.
این چند سطر، خلاصه ای است از افکار و سوالاتی که این روز ها ذهنم را مشغول کرده و مانند همین روز های آخر اسفند، شلخته است و بی سر و سامان:
۱.آیا صدای نفس کشیدن هر فرد، با فرد دیگر تفاوت دارد؟ آیا می توان کسی را از روی صدای نفس هایش تشخیص داد؟ آیا می توان به صدا یا نوع نفس کشیدن کسی عادت کرد؟ ممکن است کسی که معشوقش را از دست داده، در خواب صدای نفس های او را بشنود و پریشان از خواب بپرد؟
۲.چرا وقتی به سال ۱۴۰۴ فکر میکنم، ذهنم می رود سمت این که کدام حزب و کدام جناح پیروز انتخابات می شود و  قیمت دلار در آن روز چقدر است ولی یک درصد هم فکر نمی کنم شاید امام زمان علیه السلام تا آن موقع ظهور کرده باشند؟ چرا ظهور در برنامه هایم نیست؟ چرا انقدر ذاتا ناامید هستم یا بهتر بگویم ذاتا بی ایمان؟
۳. کجا پیش دکتر پوست بروم؟ از این جوش های مسخره که مدتی خوب شده بودند و حالا دوباره آمده اند و نمی روند خسته شده ام. دلم درمان یک شبه می خواهد.
۴. این روز ها که حتی از ابر ها هم سریع تر می گذرند، روز های تلخ اند یا شیرین؟ قرار است بعدا بگویم خدا را شکر که تمام شد یا قرار است بگویم حیف که در خوشی بودم و قدر ندانستم و چه زود گذشت؟ کدام بهتر است؟ این که الان خوش باشم یا این که در آینده آن قدر همه چیز خوب باشد که احسن الاحوال هم روز تلخ حساب شود؟
۵. به بهشت می روم یا به جهنم؟ الان کجا ایستاده ام؟ از این نقطه ای که هستم تا بهشت چقدر راه است؟ تا جهنم چقدر فاصله دارم؟ و این ها به کنار، آن روزی که به لقاء الله می پیوندم، لبخند خدا را می بینم یا غضبش را؟ تصور هر کدام لرزه بر اندامم می اندازد. یکی از شوق وصال و دیگری از وحشت نارضایتی محبوب.
۶.کاش روی اعلامیه ام عکس گل نگذارند. شاید دو نفر مرا به چهره بشناسند و بگویند عه این! یا چند نفر دلشان به حال این زنی که همیشه زیر چشمش گود افتاده ولی لبخند می زند بسوزد و برایم فاتحه ای بخوانند.
۷. چرا باور نمی کنم در آستانه سال ۴۰۲ هستیم؟ چرا هنوز همه جا تاریخ را ۱۳۹۷ می نویسم؟ چرا باور نمی کنم که تمام شد و چرا ۹۷ تمام نمی شود؟ عزیز دل من که از دست دادمت! من هیچ وقت ۹۷ را نفرین نمی کنم که تو را از من گرفت، من عاشق ۹۷ ام که آخرین روز های با تو بودن را به من داد. و این ها همه به کنار؛ دلم برای تو تنگ شده است. برایت جدا گانه می نویسم که نه؛ برای تو که شیرین من بودی جداگانه گریه می کنم. بگذریم.
۸. امسال خانه تکانی نکردم. تصمیم دارم هیچ وقت خانه تکانی نکنم و هر وقت خانه ام کثیف بود تمیزش کنم. تصمیم دارم هیچ وقت گیر الکی سر این مورد ندهم. باشد که در این مسیر ثابت قدم باشم.
۹. بی خوابی شبانه آزارم می دهد. علتش خواب صبح تا ظهر است. ترک این عادت موجب سلامتی است ولی انگار با خودم قهرم. نیاز به یک نیروی بیرونی دارم که مرا اصلاح کند. خلاصه این که تنبل و بی اراده ام. خودم می دانم و همین که در جهل مرکب نیستم بهتر از هیچی است و  این که همت ندارم بدتر از همه چی.
۱۰.تمام.

۴۰۸ کلمه / زهره صابر

 

مهم نیست دریای وجود من مواج است یا آرام. مهم نیست در معرض هجوم طوفان‌‌های سهمگینِ گیلبرت هستم یا سونامی‌های عجیب و غریب ژاپن. مهم نیست ذرّات پراکنده‌ی وجودم در آتش‌فشان مونالوا ذوب می‌شوند یا در سیبری و زمهریرِ هوایش مجسمه‌ی یخ از من ساخته می‌شود. مهم نیست به اندازه تیم ملی آرژانتین با گُلی که دیگو مارادونا زد خوش‌حالم یا به اندازه‌ی نیمه‌ی شرقیِ جهان، غمگین. مهم نیست دلم، شبیه تنگه‌ی خلیج فارس شاهراه ارتباطی خاورمیانه است یا از شدت تنگی و فشردگی شبیه کانال سوئز. گاهی هیچ‌ عنصری به اندازه‌ی تمنایی که از تو دارم اهمیت ندارد. گاهی هیچ آرزویی جز دیدنت، جز شنیدن صدای آرامش‌بخش‌ت، ندارم. گاهی هیچ تمنایی جز در آغوش‌ کشیدنت تا مرز یگانگی ندارم؛ اما همیشه پس همه‌ی آرزوهایم دل‌تنگی و غم مرا در خود حل می‌کند. غم مرا می‌بلعد. فرعون‌ها محاصره‌ام می‌کنند. اما همیشه کسی، چیزی، مانع می‌شود بین من و تو. مهم نیست من در کدام سوی جغرافیا ایستاده‌ام، و به هزار پیچکِ آرزو نامت را زمزمه می‌کنم؛ مهم این است که تو پژواک حزینم را بشنوی. پس مرا بخوان و آن‌گاه که دل‌تنگم برایم یک موسی پست کن که عصایش را به تنگنای سینه‌ام بزند و قلب‌م را چون نیل بشکافد تا روحم به رهوا و آرامش برسد. مرا ببین و گاهی که تنها و غریبم برایم یک یونس پست کن که در تاریکیِ بطن حوت بدانم می‌شود با تو خلوت کرد و بگویم محبوبی جز تو نیست و ندارم. گاهی که آشفته و مستأصلم برایم داستان ایّوب را یادآوری کن تا با خود زمزمه کنم هرچه ابتلاء شدیدتر؛ انسان صبورتر و یقین داشته باشم «درون هر انسانی برای نجات فردا ایّوبی زیست می‌کند.» گاهی که غبار درد بر تنم نشسته است؛ مسیحا دمی را بفرست که مثل فوت کردن شمع تولد بیست‌سالگی‌‌ام، بر من بدمد و گاهی که مرگ مرا در آغوش گرفته و حیات معنایی ندارد؛ ستاره‌ی روشنِ معراج را نشانم بده که با زیبایی‌اش روحم، را مبعوث کند و با رحمت‌ش در گوشم «از تو» بگوید و آنگاه که میمیرم؛ به زمین بیا و مرا به آغوش بگیر. به زمین بیا و تنِ خسته‌ و روح مهجورم را تحویل بگیر. به زمین بیا و بگذار در  اولین درنگاهم در حیات جدید؛ تو را ببینم. من اندیشه‌ای می‌خواهم که هرگز به تردید نرسد؛ قدمی می‌خواهم که هرگز سست نشود، قلبی می‌خواهم که هرگز از تپیدن برای تو نایستد، چشمی می‌خواهم که جز تو هیچ‌ نبیند و امیدی می‌خواهم که ذره‌ای به سمت نا امیدی متمایل نشود. همین. من هیچ آرزویی جز در آغوش کشیدنت تا مرز یگانگی ندارم...

پاییزٍ تهرونِ سال هشتاد و نه برای من پر از نوستالژی های قشنگه

صبح از خواب بیدار که می‌شدم

توی آشپزخونه رو به یه پنجره بزرگ میشستم و مامان لقمه های نون و پنیر و برام به من میداد و منم با چایی شیرین می‌خوردم

آشپزخونه یه پنجره بزرگ رو به بیرون داشت 

خونه ما طبقه چهارم یه آپارتمان بود 

ساختمان رو به رو خونه ما یه دختر زندگی می‌کرد که از همون فاصله یک خیابون دوست من شده بود

هر روز صبح بعد صبحانه می‌رفتم دم پنجره اونم میومد توی بالکن و برای هم دست تکون میدادیم و گاهی اسباب بازی هامون رو نشون هم می‌دادیم گاهی با لب خوانی و اشاره باهم حرفم میزدیم

هیچ وقت از نزدیک هم رو ندیدم اسمش رو هم یادم نمیاد

اما دوستی خوش و طولانی داشتیم و دلخوشی قشنگی بود...

بعد از دیدار دوست دفتر مشق بود یک مداد مشکی و قرمز که باید کلمات جدید رو تمرین می‌کردم با مداد مشکی کلمات قدیمی تر با مداد قرمز کلمات جدید رو مینوشتم

پاکن هم عجب یار خوبی بود من که خیلی ازش استفاده میکردم برای پاک کردن اشتباهات‌.

دم دمای ظهر روپوش آبی که آستین هاو جیب های چهارخونه سفید داشت و می‌پوشیدم با یک کیف صورتی و ظرف غذا و قمقمه همراه مامان یا بابا به مدرسه می رفتم

معلم مهربونی داشتم با لهجه قشنگ ترکی به من سواد یاد داد

ساعت پنج زنگ مدرسه صدای خوشایندی بود

بالا پله های منتهی به حیاط نگاهم رو میچرخوندم تا مامان یا بابا بعضی از روزها هم داداشی رو ببینم

تو راه خونه اصرار عجیبی بر این داشتم از روی برگ های خشک شده درخت راه برم و هنوزم صدای خش خش برگ ها از لذت بخش ترین های پاییزه برام

خونه که میرسیدم

یک نفس برای مامان درحالی داشت غذا گرم میکرد همه اتفاقات رو تعریف میکردم

کتلت های متقارن و یک اندازه مامان از خوشمزه ترین های عصر پاییزی بود

قراری داشتیم من و خواهرم( آجی الهه) ساعت پنج و نیم شبکه دو آنه شرلی .

آنه از موهای بلند و قرمزی می‌نالید که از فانتزی های آن دوران برایم بود.

عرفان هم چند ماه بیشتر نداشت

برای خاله بودن کوچک بودم اما همبازی خوبی بودم برایش

هرگاه خواهرم ( اجی سمیه) می آمد لحظه هایم بهشتی تر میشد 

سالها از آن روزها میگذرد.

آن دختر همسایه روبه رو بزرگ شده و در گوشه ای از این دنیا مشغول زندگیست.

سال آخر مدرسه را میگذارنم

چند سالی می شود تهران هم زندگی نمی کنیم وگاه گداری فقط سری به خانه کوچک و عزیزمان می‌زنیم.

خبری از بوی غلیظ پاییز و مدرسه رفتن هم نیست...

اما کتلت های مامان هنوزم همان قدر متقارن و خوشمزه اند مخصوصا در عصر های پاییز.

 

۱۹ شهریور ۱۴۰۱

فرش برفی؛ از نرجس مطلق حسینی؛ در ۵۵۰ کلمه

بسم الله الرحمن الرحیم
هیچ چیز خانه‌ی ما تقارن نداشت. مثل همه‌ی روستاهایی که در دامنه‌ی کوه‌ها ساخته میشود، خانه‌ی ماهم در تقابل با طبیعت بود. ما برای زیستن، دل طبیعت را شکافته‌بودیم و بطور ناشیانه‌ای، با سیمان، گل و آهک آشیانه ساخته بودیم. پنجره‌های آهنی، پرده‌های گلدار، درهای فلزی، پشتی‌های کوتاه و بلند، دیوارهای گچی، طاق‌ها و طاقچه‌های دالبردار؛هیچ چیز، هیچ کدام تقارن نداشت. اهالی خانه‌ی ما هم قرینه نداشتند، یار بابا، مهتاب خانم مادرم سر زا رفت، سر زای من. یار خانم‌جان هم باباحاجی خیلی سال پیش عمرش تمام شد، یعنی اینطور گفته‌اند، انگار وقتی دلیل مرگ را پیدا نکنند، میگویند اجلش رسیده‌است. خانم‌جان حتی گوش‌هایش هم تقارن نداشت، لاله‌ی یکی بلندتر از آنیکی بود. چون همیشه یک تا گوشواره داشت، آن‌یکی را نخ گره زده‌بود که سوراخش کور نشود. تولد امسال، خانم‌جان همان تای گوشواره را به زنجیری کشید و انداخت گردن من، حالا بعد مدت‌ها، بعد شونزده سال به سرش تعادل رسید. بابا میگفت بعد دنیا آمدن من و رفتن مامان - تنها واقعه‌ی متقارن خانه‌ی ما- خانم‌جان یک شبانه روز مرا بغل گرفت و گریه کرد و توی خانه چرخید. فردای ختم و فاتحه‌هم، طلوع سرنزده، چله‌کشی‌دار را شروع کرد. من، مثل کودکی موسی، بغل به بغل زنان روستا میچرخیدم، با این تفاوت که به کسی دست رد نزدم. خانم‌جان یا پای دار بود، یا جلوی درخانه‌ی زنان زائوی روستا؛ با این اوصاف من هم در این روستا هیچ قرینه‌ای ندارم، جای خواهر همه محسوب میشوم. شیر با کنایه از گلوی من پایین میرفت و خانم‌جان پشت هر دری قدش کوتاه‌تر میشد؛ نوزادی که تولدش با عزا همراه باشد شگون ندارد و اگرهم در خانه‌ای شیر میخورد، من‌باب ترحم است، نه خوش‌قدمی. خانم‌جان گره‌های بغضی که صبحا تا شب جمع میکرد را شبها تا صبح به فرش میزد. چند رج بالاتر نرفته‌بود که بابا از سر زمین با فریاد دویده بود توی خانه، که چاه بعد مد‌تها به آب رسیده، خانم‌جان هم خلاف نقشه، یک گره سفید به فرش انداخته بود. هنوز گردن نمیگرفتم که گوسفند گله دوقلو زایید، سالم و سنگین، خانم‌جان گره سفید بعدی را زد. سکینه‌خانم موقع شیر دادنم با گریه به خانم‌جان گفته‌بود که تا حالا مشهدرا ندیده، هفته‌ی بعد راهی شد و برگشتنی یک کاسه نبات و یک پارچه سبز سوغات آورد و به دور مچم پیچید؛ یک گره سفید هم به فرش زد. اولین دندان را که درآوردم، اولین برف روستا بارید و یکی هم نشست روی فرش. یکسالم که شد، خانم‌جان فرش را با آیت‌الکرسی برید و از فردایش چندتا صاحب حجره‌ آمدند سروقتش، اما کسی خریدار نشد، فرش لاکی از تقارن درآمده و پر از لکه‌های سفید بود. خانم‌جان همیشه برای خرید خامه‌ی جدیدو چله‌کشی‌ها از فروش فرش قبلی پول کنار میگذاشت و حالا باید از سرمایه خرج میکرد. تای گوشواره همینجا رفت، همینجا توازن سر خانم‌جان بهم خورد. هروقت غصه‌ام میگیرد به بابا میگویم اگر من نبودم، تای گوشواره خانم‌جان نمیرفت، مامان نمیرفت، این فرش فروخته میشد. جواب میدهد، تو نبودی همین فرش‌ هم برایمان نمی‌ماند و شروع میکند قصه‌ی فرش برفی را یکی یکی میگوید. خانم‌جان هم ادامه‌ حرف‌را می‌گیرد که اصلا تصدقت، که گفته همه‌‌چیز توی زندگی‌ باید تا داشته باشد؟ دنباله‌ی نقشه باشد؟ اصلا زمانی برکت به خانه‌زندگی ما رسید که تو آمدی، تو که لنگه نداری مادرجان، غلط میگم احمد؟ بابا هم چایی‌اش را سر میکشد و میگوید نه والا. 

۱۴۰۱/۶/۱۸

«هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه»

فاطمه کریمی(اَمَلْ)- ۸۲۳ کلمه

 

"هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه.”هربار که از سفر میرسیدیم خانه و مادر با فشار کف دستش روی کلید برق نور میپاشید به تاریکْ روشن خانه همین را میگفت. بعدترها هربار که بارِ یک روز سخت را دم در اتاق خوابگاه روی زمین میگذاشتم و خودم را رها میکردم روی طبقهٔ بالای تخت دو طبقهٔ اتاق چهار نفره‌مان همین را میگفتم. یک‌بار هم وقتی برادرم با سری تراشیده و بعد از کلی کل‌کل با فرمانده توانسته بود دو روز مرخصی بگیرد وقتی پوتین‌هایش را کنار کفش‌های پرنسسی‌ام جفت کرد همین را گفت. 
به چشم‌هایم نگاه میکند. سیگارش را جا میدهد میان لب‌هاش،فندک را میگیرد زیرش و همزمان لب میزند: “خب؟ حالا واقعا هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه؟”
چشمانم به جای سفیدی چشمانش سفیدی سیگار را نشانه میروند: “اره! هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه اما اگه اون خونه واقعا خونهٔ خود ادم باشه!” 
پکی میزند به سیگار و پرسشگر خیره میشود بهم. از همان نگاه‌ها که یا بیشتر توضیح بده یا فکر میکنم خلی، دیوانه‌ای، چیزی هستی. لبخند میزنم: “از یه جایی به بعد خونمون برام امن بود اما اشنا نبود. عطر غذای مامان همچنان خوش‌رایحه‌ترین عطر تمام اعصار بود برام و دیوارای پسته‌ای خونه بوی دستای بابا موقع رنگ کردنشونو میداد اما تو چشمای من دیگه غریبه بودن. صدای خندهٔ بچه ها وقتی میپیچید تو اتاق نقلی‌مون تو خوابگاهِ بلوک کوثر هنوز گوشه لبامو کش میاورد اما من انگار اونجا غریبه بودم.”
گنگ نگاهم میکند و دود سیگار را میفرستد به هوا و صدایی در سرم طنین می اندازد: دانی حال ادمی را که در وطن غریب افتاده؟ من همانم. حالِ همان ادم.  
استکان کمرباریک را میگیرد جلوم. به شکرهای تا کمر استکان بالا امده خیره میشوم: “ولی اولین باری که بعد از اندی سال بازم جملهٔ مامان وقتی دستاشو رو کلید برق فشار میدادو گفتم داشتم شکرای همین استکانای کمرباریکو زیر زبونم مزه مزه میکردم.” 
لیوان را میگذارد کف دست‌هام و چیزی نمیگوید. انگار او هم خسته شده باشد از این همه مبهم گویی‌هایی که تمامی ندارد. اما سرش را میاورد بالا و خیره میشود به چشم‌هام: “هذیان میگویی چرا انقدر دخترجان؟ این همه صغری و کبری میچینی پی کدام استنتاج؟ بگو همان را و ولمان کن دیگر زن حسابی!”
لبخندم را نمیتوانم پنهان کنم از شیرینی لحنش. به شیء نورانی سمت راستم خیره میشوم و میروم به سالها پیش: "گم شده بودم. انگار که زمین در یک کودتای شرورانه همهٔ همسفرهام را خورده باشد. من مانده بودم و سیل غریبه‌ها. من مانده بودم و تاریک روشنِ غروب. که ناگهان دیدمش. انگار که زنی مهربان روی شانه‌های لرزانم پتوی گرمی پهن کرده باشد و انگار که ان «ماهی سیاه کوچولو» بالاخره دریایش را پیدا کرده باشد. اصلا انگار که در همان تاریک روشن هوا که شبیه خانه‌مان بود بعد سفر، مادر دستش را گذاشته باشد روی کلید برق، نور بلعیده باشد هرچه تاریکی را و این بار من به جای او زمزمه کرده باشم «هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه.»” 
نگاهش کردم. دشت مروارید شده بود چشم‌هاش. انگار که بالاخره فهمیده بود چه میگویم. به استکانِ توی دست‌هام خیره میشوم و ادامه میدهم: “همان لحظه‌ها بود که مردی دشداشه به تن یکی از همین استکان‌ها را گرفت جلوم و من همانطور که شیء نورانی جلوی چشم‌هایم را به خاطر شوقی که از چشم‌هایم روی گونه‌هام رود شده بود تار میدیدم شکرِ میان تلخیِ چایش را مزه مزه کردم. انگار که تلخی سالهای دور از وطن را حلاوت قندِ نورانی جلوی دیدگانم داشت میشست و میبرد. استکان را دادم دست مرد نجفی و پا گذاشتم در سرازیری باب‌القبله و دستم را تکیه دادم به خنکای دیواری که روی سنگ قبر نهفته در ان نوشته بودند: «شیخ مرتضی انصاری». غبطه خوردم بهش. به این همنشینی ابدی‌اش با وطن. به این همیشه در خانه بودنش. به این که در محل قرارِ قلبِ من برای ابدیت قرار گرفته بود. به اینکه یک لحظه مفارقت نداشت از امنیت خانه‌ای که من سالها انگار گمش کرده بودم. به این سکنی گزیدن ابدی‌اش در محل تسکین من و احتمالا هزار هزار ادم دیگر.”
نگاهم را از گنبد طلایی میگیرم سمت او. سیگارش را میاندازد جلوی پاهاش و با پنجه‌اش رویش را فشار میدهد. دستش را میکشد روی صورتش به هوای خشک کردن رود طغیان یافتهٔ روی گونه‌هاش اما خشک نمیشود انگار. شاعری می‌ایستد کنارمان. دست راستش را به نشانهٔ سلام میاورد بالا و زمزمه میکند: 
 “فرصت با تو بودنم چون ابر
لحظه لحظه می‌شود سپری
غرق آرامش، پر از رویا
حرم توست خانهٔ پدری…”

درویشی ان طرف‌تر کنار مغازه زیر تابلوی «دهین ابوعلی» پاهایش را جمع کرده توی شکمش و ارام انگار که برای خود میخوانَد لب‌هایش تکان میخورند:
“علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که بماسوا فکندی همه سایه هما را…”

زنی بچه به بغل می‌اید می‌ایستد کنارم و زل میزند به روبه‌رویش و نجوا میکند: “حرمت منو بی‌خونه کرده…”
بغضم میگیرد. من هم نگاهم را میگیرم به نور همان گنبد طلایی که او خیره شده بهش و ادامه حرفش را من میگیرم: “و به قول مامان، هیچ جا خونهٔ خود ادم نمیشه!”

کاش می شد به تو می گفتم که بمان و روح خسته ام را با رفتنت به کشتن نده! همان شبِ پراز مهتاب، انگشت اشاره ات را به سوی ماه کامل گرفتی و از من خواستی تا آرزویی نثار آسمان کنم. هر زمان شهابی رد می شد با ذوق فریاد می کشیدی و من هیچ شهابی نمی دیدم. یعنی کهکشان ها فهمیده بودند که بودنت را آرزو میکردم؟

هرکس عاشق شد و پی کار خودش رفت و من ماندم با تکه قلبی شکسته، خانه ای خالی، عکس های خاک خورده و روحی پژمرده....

میخواستم در خانه خودمان "مثل خون در رگ های من" را برایت بخوانم و تو مثل همیشه با لبخند زیبایت مرا نگاه کنی. در خانه را باز کنی و با دیدن خستگی ات حس کنم زندگی هنوز هم جریان دارد. با چای قندپهلو ازت پذیرایی کنم و شانه های کوفته ات را ماساژ بدهم بلکه کمی التیام پیدا کنند. مگر زندگی همین نبود؟! تلاش، کار، خستگی، بوی غذا روی گاز، چای یخ کرده از فرط حواس پرتی، کتاب برای بالا بردن اطلاعات عمومی و عشق و عشق و عشق.....

تمام این کارها بدون ذره ای عشق هیچ معنایی ندارند. تلاش برای چه؟ خستگی برای که؟ بوی کدام غذا؟ این اصل زندگیست که با عشق معنا پیدا می کند و من آن را یافتم.

عشق را در میان دستان یک نفر تجربه کردم. زمینی ها معنای آن را درک نمی کنند چرا که طمع مال انان را گرفتار کرده و عاقلان نیز درکی از این واژه نخواهند داشت چرا که عیب و ایراد گرفتن در آن جایگاهی ندارد. عشق واژه ای سه رقمی و مقدس....

اگر کتمانش کنی چنان تو را درگیر می کند که دیگر لبخند به لب نیاری و اگر به آن معتقد باشی تو را در آغوش خود گرم خواهد کرد. تمام آن بستگی به دیدگاه تو دارد. هر اعتقادی که داشته باشی، مطابق آن عمل کرده و در نهایت نتایج متناسب با آن نصیبت خواهد شد.

۳۴۰کیلوگرم اشک/۱۷ شهریور۱۴۰۱

۲۷۰ کلمه/زهره غلامنژاد

 

راه می‌رفت، انگار داشت ۳۴۰ کیلو لاشه‌ی گاومیش را میراند به سمت اتاق. چراغ را خاموش کرد و چند دقیقه در آستانه‌ی در ایستاد تا کمی از باد سرد استفاده کند و بعد به سمت اتاق تاریکش برود که دریچه‌ی کولر نداشت. در را بست و ۳۴۰ کیلو گوشت لخت و سنگین تنش را رها کرد روی تخت و به سقف اتاق خیره شد. در ذهنش، دوربین دور شد و دور شد و تصویرش را در نمای باز نشان داد که بین سفیدی دیوارها کوچک می‌شود. خیال کرد حالا باید تیتراژ پایانی کم کم روی صفحه ظاهر شود و جیغ تیز کشیده شدن آرشه‌ی ویولن با زمینه‌ی صدای باد، در سینما بپیچد و آدم‌ها به یکدیگر نگاه کنند و به این فکر کنند که آیا قضاوتشان ازبلایی که سر او آماده درست است؟ فکر کرد و به فکر خودش پوزخند زد. برگشت و سرش را فرو کرد در بالش نرمی که داشت و مثل هر شب، دست و پایش را ثابت نگه داشت تا زمانی که احساسشان نکند. حسش شبیه وقتی بود که آدم با ماشین قرضی دوستش در اتوبان چپ می‌کند، به‌ گارد کنار جاده تکیه می‌دهد و به سوختن پاره‌های آهن خیره می‌شود. شبیه وقتی که بعد از یک کتک‌کاری بزرگ و ساعت‌ها گریه و عربده، می‌روی که بخوابی امّا تنت از درون در آتش می‌سوزد. غلت زد و به پهلو دراز کشید و زانوهایش را تا زیر شکمش جمع کرد و دوربین جلو آمد، جلو آمد و نیم‌رخش را نشان داد که خیره‌ است. بعد چشم‌هایش را بست. تصویر تاریک شد. بعد چشم‌هایش را باز کرد و نمای دوربین، صحنه‌ی تار شده‌ای را نشان می‌داد.

 

تصمیمم را گرفته بودم، حالم خوب نبود [هنوز هم نیست] پس می‌توانم بدون به دوش کشیدنِ بار ِ واژه ی «عذاب وجدان»، یک متن قدیمی از اتاق* را به باشگاه نویسندگی ببرم و یکی از دو بلیط ماهانه‌ام را با طیب خاطر بسوزانم.

اتاق را باز می‌کنم. واژه های آدمی هم مثل تمام متعلقات دیگر اند؛ تو هرگز یادت نمی‌رود که فلان لباست چه رنگی بود، یا چه جنسی داشت؛ یادت نمی‌رود که فلان کتاب را کی و چرا خریدی. همینطور یادت نمی‌رود که فلان واژه ها را کی، در چه حالی، و به چه علتی قطار کردی.

اتاق را باز می‌کنم. متعلقاتم زیر و رو میکنم. کم کم به «قدیمی ترین مطالب» نزدیک می‌شوم و انگار مبلی که رویش نشسسته ام‌، کم کم در حال جاخالی دادن است. خالی می‌شوم. مسئله ظاهرا اهمیتی ندارد، حتی باطنا هم. اما «مسئله» درخور نبودن واژه هام نیست. مسئله «خالی بودن» است. خالی بودن، در حالی که گُمان برده بودی توشه ای داری.

خیال می‌کردم واژه‌هام به قامت باشگاه تازه تاسیسمان می‌رسد. نه که قدبلند باشند، اما خیال است دیگر، خط کش دقیقی ندارد. چشمی اندازه می‌گیرد.

حتی خیال من آن‌قدر چشم هاش قیلی ویلی می‌رود که اگر دیروز می‌پرسیدی که برای باشگاه، کدام متعلق را از گوشه ی اتاق زیر بغل خواهم زد و به باشگاه خواهم برد؟ میگفتمت که «اووم. نمیدانم. باید از بینشان «انتخاب» کنم.» 

خالی شدم.

ترسیدم.

عجیب ترسیدم.

یک وقت توشه ات خالی ست. خیالی نیست. می‌دوی، تلاش میکنی، شب بیداری می‌کشی، چند شیفت کار می‌کنی، نهایتش قرض می‌کنی و ته تهش گدایی. اگر همه‌اش هم نتیجه نداد، اتفاق تازه ای رخ نداده؛ همان ژنده پوشی که بودی می‌مانی. ترس اما برای وقتی ست که گمان کنی توشه ای داری. و همه ی عمر روی آن توشه حساب باز کنی. بگویی اگر وقتی دستم خالی خالی هم باشد، این توشه ی هرچند کوچک هست. بی خبر از آن که توشه خالی ست.

من ترسیدم، از همه ی روزهای مبادای حیاتم و از همه ی توشه های خالیِ پر انگاشته ام. من ترسیدم، از انبار تهی ِ وجودی که در و پیکرش را لای زرورق جهلی مرکب پوشانده باشم.

*اتاق وبلاگ شخصی حقیر است.